- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت12
ـ شبها با اين خستگی چه طور درس ميخوانی؟ مدرسـه شـبانه هـم سـخت است، ها!
محمد كه ميخواست زودتر اين حرفها تمام شود و اوس رضا برود سرِ اصـل
مطلب، خيلي كوتاه گفت: «نه! آنقدرها هم سخت نيست».
اوس رضا كه فكر كردمحمـدخیلی عجله دارد،سـرش رانزدیک آورد؛
طوری كه هم بيرون را ميپاييد و هم حواسش به محمد بود، گفت: «ميدانـم
كـه بچه پردل و جرأتی هستی! ميخواهم يك بسته كوچك را بگيری و ببری بـه
يـك جايی».
لحن اوس رضا آن قدر مرموزانه بود كه محمد به هيجان امد.
پرسـيد: «چـه بسته ای؟ تويش چی هست؟»
ـ چند تا نوار ! ميخواهم ببريشان مسجد الرحمن!
ـ كجاست؟
ـ نزديك است. ميدان فردوسی را بلدی،
يك كم بالاتر از آن توی فيشرآباد!
محمد به فكر فرو رفت. با خود گفت: «يك بسته نوار چيست كـه خـود اوس رضا نبرده و از من خواسته آن را ببرم؟ تازه چرا نبايد مادرم بفهمد. مگر چه چيـز
مهمی است؟»
اوس رضا كه ديد محمد وارفته و از آن اشتياق چند لحظه پيش درآمده،گفت: پسرجان،
نه فكر نكن كار راحتی است!»
محمد گفت: «يك بسته نوار بردن كه كاری ندارد. چرا خودتان نبرديد؟»
اوس رضا گفت: «اينها نوارهای معمولی نيستند. نوار سخنراني
آقاسـت. البتـه بايد خودم ميبردم. اما مأموران به من شك كرده اند. ترسيدم توی راه تعقيبم كننـد.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️