Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت11 همانطور كه محمد حدس زده بود انگار آن شب قرار نب
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| ـ شبها با اين خستگی چه طور درس ميخوانی؟ مدرسـه شـبانه هـم سـخت است، ها! محمد كه ميخواست زودتر اين حرفها تمام شود و اوس رضا برود سرِ اصـل مطلب، خيلي كوتاه گفت: «نه! آنقدرها هم سخت نيست». اوس رضا كه فكر كردمحمـدخیلی عجله دارد،سـرش رانزدیک آورد؛ طوری كه هم بيرون را ميپاييد و هم حواسش به محمد بود، گفت: «ميدانـم كـه بچه پردل و جرأتی هستی! ميخواهم يك بسته كوچك را بگيری و ببری بـه يـك جايی». لحن اوس رضا آن قدر مرموزانه بود كه محمد به هيجان امد. پرسـيد: «چـه بسته ای؟ تويش چی هست؟» ـ چند تا نوار ! ميخواهم ببريشان مسجد الرحمن! ـ كجاست؟ ـ نزديك است. ميدان فردوسی را بلدی، يك كم بالاتر از آن توی فيشرآباد! محمد به فكر فرو رفت. با خود گفت: «يك بسته نوار چيست كـه خـود اوس رضا نبرده و از من خواسته آن را ببرم؟ تازه چرا نبايد مادرم بفهمد. مگر چه چيـز مهمی است؟» اوس رضا كه ديد محمد وارفته و از آن اشتياق چند لحظه پيش درآمده،گفت: پسرجان، نه فكر نكن كار راحتی است!» محمد گفت: «يك بسته نوار بردن كه كاری ندارد. چرا خودتان نبرديد؟» اوس رضا گفت: «اينها نوارهای معمولی نيستند. نوار سخنراني آقاسـت. البتـه بايد خودم ميبردم. اما مأموران به من شك كرده اند. ترسيدم توی راه تعقيبم كننـد. 🍃 زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️