Anti_liberal🚩
🤍𓆩نیمھ پنهان یک اسـطورھ𓆪🤍 𝚙𝚊𝚛𝚝:18 بعد از شهادت حاجی، یک شب خواب دیدم حاجی با همان جنازه آمده است و
🤍𓆩نیمھ پنهان یک اسـطورھ𓆪🤍 𝚙𝚊𝚛𝚝:19 زمان عملیات والفجر مقدماتی، تنها وقتی غیر از زمان عملیات خیبر بود که حاجی خیلی زمزمه شهادت داشت. زمان خداحافظی با حاجی، من خیلی گریه کردم. بچه هم خواب بود. گفتم: «بچه ما به این زودی یتیم می‌شود؟!» حاجی حرفی زد. گفت: «ما پیرو مکتبی هستیم که پیغمبرش، که اشرف مخلوقات است، یتیم به دنیا آمد. تو به این مسئله فکر کن، یتیمیِ بچه من برای تو جا می‌افتد. باز من چند بار آمده‌ام، دستی به سر بچه‌ام کشیده‌ام. باز این‌ها آرامش حضور پدر را در کنارشان حس کرده‌اند، ولی پیامبر ما این‌ها را هم لمس نکرد.» بعد از شهادت حاجی هم، حضور او را به روشنی در زندگی حس می‌کنم. یادم می‌آید یک بار یکی از فرزندان حاجی، پس از گذشت روز سختی در اوج تب می‌سوخت. نیمه‌شب بود. همه توصیه می‌کردند که بچه را به دکتر برسانیم. اما من به دلایلی موافق این کار نبودم. نزدیک نماز صبح گریه‌ام گرفت و خطاب به حاجی گفتم: «بی‌معرفت! دو دقیقه بیا این بچه را نگه دار؟» نزدیک صبح برای لحظه‌ای، نمی‌گویم خوابم برد، یقین دارم که خوابم نبرد، حاجی برای لحظه‌ای آمد و بچه را از دست من گرفت و دو سه بار دست به سر او کشید... وقتی من به خود آمدم دیدم، تب بچه قطع شده است. به خودم گفت، این حالت شاید نشانه‌های قبل از مرگ بچه باشد. آفتاب که زد با حالت بی‌قراری و اشک و آه بچه را به دکتر رساندم. دکتر گفت: این بچه که ناراحتی ندارد... 🌿به روایت همسر شهید زندگــینامه ســردار شهید محــــمد ابراهیــم همـــت💜🪴 @Antiliberalism