من یه ‌که از بخت بدم تو خونواده پرجمعیتی دنیا اومدم که نه زیباییم به چشم کسی میومد نه درسخون بودنم. ما پنج تا خواهر بودیم که هم پدر و مادرم بینمون تبعیض قائل میشدن و هم خواهرای بزرگترم دل خوشی از من نداشتن و آزار و اذیتم شده بود بخشی از روزمره‌شون. تو رفت و آمدای مدرسه یه دل نه صد دل عاشق مرتضی پسر همسایمون شدم که از قضا اونم از من بدش نمیومد، مادرش یروز جلو راهمو گرفت و گفت برا امر خیر میان خونمون. من از خوشحالی رو ابرا بودم و مدام داشتم رویا بافی میکردم که درست شب خواستگاری خواهر بزرگترم چیزی بهم گفت که دنیا رو سرم خراب شد و به یکباره کل رویاهام تبدیل به کابوس شد، خواهرم گفت اونا میخوان......😱😢 https://eitaa.com/joinchat/3274572511Ccfb0be351b