هنوز رفتن سرداران را باور نکرده‌ایم... انگار یک گوشه‌ی ذهن‌مان هنوز منتظر مانده، منتظر صدای‌شان، لبخندشان، حضور گرم و مطمئن‌شان... این روزها، هر جا که مراسمی هست، عکس‌هایشان قاب شده‌اند و با احترام کنار شمع و حلوا می‌نشینند. بی‌صدا… ولی پُر از فریاد. امروز در مراسمی که در پارک برگزار شد، همه با اشتیاق از برنامه‌ها فیلم و عکس می‌گرفتند. اما راستش… هیچ‌کدام برایم جذاب نبود. چشمم فقط دنبال قاب‌ها بود. میان آن‌همه شلوغی، انگار فقط آن‌ها را می‌دیدم. قاب‌هایی که سنگینی‌شان را می‌شد با دل حس کرد. قاب شهید امیرعلی حاجی‌زاده درست روبه‌رویم بود. ایستاده روی یک چفیه، کنار شمع… و من فقط نگاهش می‌کردم. نه از قاب دوربین، که با دلی که پر از دلتنگی بود. دلم می‌خواست برای لحظه‌ای قاب را بردارم. نه برای بردن، فقط برای حس کردن… که هنوز هستند همین‌جا، در کنارمان. کلاله ۱۱ تیر ۱۴۰۴ ‌ ╭═━⊰🍃🌺🌺🍃⊱━═╮ @dhgh_ir @dhgh_amaliyat ╰═━⊰🍃🌺🌺🍃⊱━═╯