صبح بود و صدای باد به پنجره قروب قروب میخورد و با چشم های خیس از خواب بیدار شدم ساعت 6:23 بود و روز اول مدرسه ‌… حسش برای رفتن به مدرسه نبود ، چشام از درد داشتن میترکیدن . رفتم صورتمو بشورم و صبحونه بخورم و این جور مسخره بازیا ... تو آینه دشویی چشام رو دیدم زیاد متعجب نشدم ، چشام پف کرده و دور چشام سیاه بود و از لحاظی که قبلا این جور موارد به چشم خورده بود برام عادی شده بود ، چون گه گداری اینطوری میشه و دلیلشو نمیدونم ... رفتم تو اتاق مامانم و خواب بود . و با لوازم آرایشی مامانم پف کرده چشام و سیاهیشو پوشوندم تا بقیه مثل همیشه مسخرم نکنن . داشتم از اتاق که بیرون میرفتم چشم به عکس بابام افتاد و چشام پر اشک شد و رو مبل نشستم و عکس بابامو بقل کردم و خوابم برد . مدتی بعد با صدای مامانم از خواب بیدار شدم ساعت 11:42 بود و ساعت 2 مدرسه تعطیل میشد برای همین دیگه نرفتم مدرسه و مامانم به مدرسه زنگ زد گفت که دلم درد میکرد و نرفتم مدرسه . میدونم دروغ گفت منم از دروغ خیلی بدم میاد ولی چاره ای نبود . بابای من وقتی .............