هدایت شده از 𝗞𝗲𝗹𝗼𝗱 𝗽𝗮𝘀𝘁𝗶𝗹𝘆 🌱☁
روزی که دختری که به سن 14 رسید و تازه تازه داشت به حال خودش از بعد مرگ پدرش که هشت سالگی اش مرده بود میامد. هنوز اثرات مرگ پدرش بعد چهارسال روش بود... شب با چهره ای خشک و زیبا میخوابید و صبح با چشم خیسان و کبود از خواب بیدار میشد... هر روز یه بدبختی الاهی سرش میاد و همه جا لقب دیوونه رو نام داشت و هیچ کس بهش اهمیت نمیداد... بیا با ما همراه باش... @Chalif_Flick_hihi این مقدمه یکی از رمان هامونه