یکهو خودم را جلوی در حسینیه دیدم.
پیرمرد سرایدار،با دیدن من ابروهایش را درهم کشید دستش را بالا آورد.انگار می خواست حرفی بزند.ولی من نماندم.به سرعت گذشتم.حتی از حیاط هم گذشتم.در اتاق را که باز کردم،ایستادم.بچه ها دورهم نشسته بودند.فقط سمیه بود که گوشه ای نشسته بود و مفاتیح خود را جلوی صورتش گرفته بود.همان دم در ایستادم.
بچه ها به سمت من برگشتند.همه بودند به جز فاطمه!
《پس فاطمه کو؟》بچه ها مات و مبهوت من را تماشا می کردند.نفس درسینه همه حبس شده بود.راحله نخستین کسی بود که حرف می زد:
_لباس هات چرا خونیه؟
تازه بعد این همه وقت، لباس هایم را نگاه کردم.لکه های خون رویش خشک شده بود.خودم هم هاج و واج مانده بودم.
ثریا به سرعت از جایش بلند شد:
_فاطمه کجاست؟...چرا تنهایی؟.....
https://eitaa.com/joinchat/1378156710C66d34a82c6