یک رمان جذاب و گاندویی🌿🥀 به قلم عاشق شهادت🌿🥀 قسمتی از رمان🌿🥀 محمد: رفتم پیش رسول..... راستی رسول جان امروز باید بری خونه استراحت کنی ، حاج خانم هم دل تنگته رسول: چشم آقا😅 رسول : رفتم خونه و مشغول آماده کردن گزارش بودم .... بعد از یک ساعت فقط پنج صفحه نوشتم .... از بچگی دستم خیلی کند بود ....🥺 که یهو یاد رضوانه افتادم ....💡🤩 آروم رفتم سمت اتاق رضوانه و در زدم..🚪 رضوانه: بفرمایید داخل رسول: به به آبجی قشنگم حال شما خوبه؟ رضوانه: بله ، داداش خان شما خوبید؟ رسول:ممنون ، میگم می‌دونستی من عاشقتم ..❤️ رضوانه: با لحن تمسخر آمیزی گفتم : وظیفته😅😝 رسول: رضوانه جان خط شما به من شبیه است؟ رضوانه:وا داداش تو که میدونید خط من و تو مو نمیزنه 😏 رسول : قربون آدم چیز فهم 🥰😘 رضوانه: من در خدمتم رسول: رضوانه میتونی یه بیست صفحه برای من گزارش بنویسی ؟ رضوانه: چاره ای دارم ؟ رسول: خیر😂😂😂 میخوای ادامه رمان را بخونی ؟..... https://eitaa.com/okmiwHXe منتظرتون هستیم🌿🥀