🌸🍂「بِسمِ رَبِ الزِینَب」🌸🍂 من شغلم خیلی شغل خطرناکی هستش اینو که میدونید محمد حسین خیلی ریلکس لبخندی رو گفت محمد حسین: بله اینو هم می‌دونم تو محله کار دیدمتون ، تا اینو گفت سرمو بلند کردم بهش خیره شدم من: کی 😲 میشه فامیلتون رو بدونم ؟ محمد حسین: بله ، یعنی تا الان نمی دونستید 😳؟؟ من: نه نپرسیدم محمد حسین: عظیمی 😌 اااااا این برادر زاده سرهنگه 😃 من: برادر زاده سرهنگین شما پس ☺️ شرمنده نشناختم محمد حسین: بله همون پزشکی که سرهنگ معرفی کرده برای ستاد یکی دوبار اومده بودم پیشتون 🙃 من: شرمنده من ، اصلا زیاد به‌چهر آقایون دقت نمیکنم ، بازم شرمنده محمد حسین: بله خواستم بگم که ، از چند روز دیگه منم میاد برای کار ستاد هفته ای یک بار هم میرم بیمارستان من: چه عالی امیر حسین: شما ملاکاتون چیه برای ازدواج 🙂 من: اول که مثل خودم خودم باشه ، کلا قصد داشتم با یکی ازدواج کنم که شغلش هم نظامی باشه محمد حسین با لبخند گفتم محمد حسین: خداروشکر از این مرحله رو قبول شدم 😌 لبخندی زدم بهش 😊 اگه میخوای ادامشو بخونی بیا لینک زیر 😁👇👇👇👇👇 @bihhhsjjeisndjhbd✨🌿