*✍ لقمان حکیم، مدتی برده کسی بود که چندین غلام داشت، ولی از میان آنان، لقمان را بسیار دوست می داشت؛ تا آن جا که* هرگاه می خواست غذا بخورد، ابتدا آن را برای لقمان می برد تا میل کند و بعد برای تبّرک، باقی مانده غذای او را با میل و اشتیاق می خورد.
در یکی از روزها خربزه ای برای ارباب لقمان هدیه آوردند. ارباب در محضر لقمان نشست و آن خربزه را قطعه قطعه نمود و به لقمان داد. لقمان قاچ های خربزه را از او می گرفت و با میل و اشتها می خورد و وانمود می کرد که بسیار شیرین است. وقتی ارباب مشاهده کرد که لقمان خربزه را با اشتها می خورد، همه خربزه را که هجده قارچ بود به او داد و یک قاچ برای خود برداشت.
هنگامی که ارباب آن یک قاچ خربزه را به دهان گذاشت، دریافت که مانند زهر، تلخ است و از تلخی آن گلویش سوخت و حالش به هم خورد. به لقمان گفت: چگونه این خربزه تلخ را خوردی، می خواستی عذر و بهانه ای بیاوری و آن را نخوری!؟
لقمان پاسخ داد: تو ماه ها و سال ها به من غذاهای شیرین و گوارا و مطبوع داده ای، اکنون که یک بار تلخ شده، آیا سزاوار است من آن را نخورم و به آن اعتراض کنم و نمک دان شکن گردم.
لقمان اینگونه بود ...
❤️ *یادت باشه...؛*
منبع💜
ساعت آخرالزمان