#از_روزی_که_رفتی
#پارت_دوازدهم
هیجان و شادی در صدایش غوغا میکرد... خدایا! این مرد معنای پدر را
میفهمید؟ این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری
میداند؟ خدایا! مگر دختر دردانهی پدر نیست؟ مگر جان پدر نیست؟!
رها لباسهای مشکی اش را تن کرد. شال مشکی رنگی را روی سرش
بست. اشک در چشمانش نشست. صدای پدر آمد:
_بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم تا پشیمون نشدن!
رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکی اش به چشمان
غرق شادی پدر نگاه کرد:
_بابا... تو رو خدا این کارو نکن! پس احسان چی؟ شما بهش قول دادید!
شهاب ابرو در هم کشید:
_حرف نشنوم؛ اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم، فقط راه بیفت بریم!
رها التماس کرد:
_تو رو خدا بابا...
شهاب فریاد زد:
_خفه شو رها! گفتم آماده شو بریم! همه چیز رو تموم کردم. حرف اضافه
بزنی من میدونم و تو و مادرت!
رها: اما منم حق زندگی دارم!
شهاب پوزخندی زد:
_اون روز که مادرت شد خونبس و اومد تو خونه ی ما، حق زندگی رو از دست داد! تو هم دختر همونی! نحسی تو بود که دامن پسر منوگرفت؛ حالا هم باید تاوانشو بدی!
_شما با احسان و خانوادهش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید!
شهاب: مهم پسر منه... مهم رامینه! تو هیچی نیستی! هیچی!
شرایط بدی بود. نه دکتر "صدر" در ایران بود و نه "آیه"در شهر... دلش
خواهرانه های آیه را میخواست. پدرانه های دکتر صدر را میخواست. این
جنگ نابرابر را دوست نداشت؛ این پدرانه های سنگی را دوست نداشت!