_بعضی نوشته‌ها، دلنوشته های یک نویسنده نیست بلکه الهامی ست از جانب خدای آن نویسنده که بر قلب او نازل می‌شود و باید آن را با قلمی از نور نوشت؛ پس به توکل نام اعظمت می‌نگارم خدای نور... شب فرا رسید؛ مادر چند دقیقه ای قبل از خواب، کانال ها و گروه های فضای مجازی را نگاهی میاندازد؛ در این میان لطیفه ای را می بیند: «ما مادرها، دوازده سال برای مدرسه رفتن خودمان صبح زود بیدار شدیم و بعد مادر شدن، برای مدرسه فرستادن بچه ها باز باید دوازده سال صبح زود بیدار شویم ಥ‿ಥ» خنده ای از سر همدردی میزند و «والا» گویان گوشی را خاموش می‌کند تا به هر دردسری شده بچه ها را بخواباند... 😏 بچه ها که می خوابند به لطیفه ای که خوانده فکر می‌کند: مادری عجب شغل سختی است! 😞 به ناگاه ندایی که شاید بشود نامش را گذاشت: «هاتفی از غیب»؛ در گوشش زمزمه می‌کند: «بیا از این به بعد، کمی متفاوت زندگی کن؛ بیا و به عشق حســــین مادری کن تا احساس خسران در عمر و جوانیت نکنی...» او گفت و مادر شنید... ❤️❤️❤️❤️❤️ صبح فرا رسید؛ مادر بعد از نماز چند آیه ای قرآن خواند و این بار روزش را متفاوت شروع کرد: «السلام علی الحســـــــین»: مادری میکنم به عشق «حســـــــین» با لبخندی صبحانه را آماده کرد؛ فرزندش را رهسپار مدرسه نمود و کوچکترها را برای صبحانه بیدار کرد... حالا وقت پختن ناهار بود؛ صدای صوت دلنشین «زیارت عاشورا» را در خانه پخش کرد و مشغول خرد کرد پیاز و تفت دادن گوشت شد؛ ناگهان دلش راهی کربلا شد و اشک هایش بی امان بارید؛ بر خلاف روزهای دیگر، این بار اشک مادر به‌خاطر بوی پیاز نبود، بلکه عطر سیب کربلا اشک مادر را جاری کرده است... بچه ها به مادر می‌نگرند، فرزند کوچک مشغول سینه زنی به سبک خودش می‌شود و بزرگترها هم تباکی کنان خود را به گریه می زنند و خاله بازیشان مبدل به روضه بازی می‌شود... حالا چای مادر بوی چای روضه گرفته و غذایش عطر غذای نذری محرّم... چقدر امروز مادری کردن برایش دلنشین بود،اصلا بچه ها آرام تر از قبل شده بودند و دعواهای کودکانه شان کمتر شده بود... حالا مادر دیگر احساس خُسران عُمر و جوانیش را ندارد