🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🌸آمبولانس پاترول 🙄(حلقهی دوم)
✍دوران هشت سال دفاع مقدس را می شود از زاویه های مختلفی مورد بررسی قرار داد و درسهای فراوانی از آن آموخت.
🍃یادم هست یکی از همون راننده آمبولانس پاترول سفیدها گویا حسین آقا نام داشت. فامیلش رو به یاد ندارم ،اهل ارومیه بود و پشت ترمینال مسافربری آن زمان ارومیه به طور استیجاری ساکن بود. حدود پنجاه و پنج سالی عمر پر.برکت داشت.
🍃عضو بسیج مردمی و تحت نظر مرحوم حجه الاسلام حسنی هم چند باری با ضد انقلاب تو درگیری ها شرکت کرده بود.
🍃پاک دل و پاک دست، مؤمن و انقلابی، شجاع و با شهامت. منظم و مرتب و بسیار دقیق در کارهایی که بهش می دادیم و امکان نداشت لحظه ای ماشین خودشو به کسی بسپاره و یا از تمیز کردن اون دست بکشه، حتی موقع رانندگی اجازه نداشتی شیشه ماشین رو بدون اجازه اش پایین بیاری، سرعت ماشین در.موقع حمل مجروح تا ارومیه کمتر از ۱۲۰ کیلومتر نمیرفت.
🍃یکبار با ایشون از روستای هنگ آباد مجروح بسیار بد حالی رو بردم به طرف ارومیه، از سه راه نقده رد شده بودیم که مجروح ،ایست قلبی کرد. هرچه ازش خواستم ، بزنه کنار قبول نکرد.
🍃مدام میگفت: یکاری کن برگرده، شبیه پسرمه؛! خلاصه تو همون سرعت بالا و با کلی این ور و اون ور پریدن راه تنفس مجروح رو با ساکشن دستی باز کردم ، اکسیژن و آدرنالین ، و... زدم و ماساژ قلبی دادم تا برگشت.!
🍃وقتی به حسین آقا گفتم برگشته و نفس می کشه؛! آمبولانس رو نگه داشت و زد کنار جاده، اومد پایین و در کنار رو باز کرد. نگاهی کرد و صورتمو بوسید ،بعد دستم و،! گفت: آقا نبی، فکر نمی کردم بتونی این پسر رو نجات بدی!
🍃گریه کنان سوار شد و با تمام سرعت به طرف ارومیه حرکت کردیم ، پنج شش کیلومتری ارومیه دوباره مجروح از دست رفت و دوباره احیاء کردمش، اما اینبار به حسین آقا نگفتم. با چنان سرعتی رفتیم تو بیمارستان که نگو و نپرس، مجروح رو تحویل دادم و برگشتم تو آمبولانس.
🍃حسین آقا گفت،! امروز مهمون من، بریم خونه نهار بخوریم و برگردیم منطقه؛! رفتیم ماشین رو جایی خیلی دورتر؛ جلوی هلال احمر پارک کردیم و رفتیم نون خرید و تو کوچه های پیچ در پیچ و تنگ پشت ترمینال تا رسیدیم خونش،! حاجیه خانمومی با چادر رنگی در را باز کرد و با سلام و صلوات و به زبان ترکی ما رو مورد لطف خودش قرار داد.
🍃نمی دونم چی بهش گفت؛ همین قدر که یه آبگوشت دو نفره رو برای چهار نفر آماده کرده بود و با نون و آب بیشتر آورد و با سبزی و دوغ و پیاز عالی نوش جان میکردیم و حاج خانم لقمه میکرد و به حسین آقا میداد که بالا سفره نشسته بود. گاهی هم خودش لقمه رو می گذاشت دهان حسین آقا!
🍃حتی حاج خانم یه لقمه گوشت و نون برام گرفت و با دست خودش تو دهان من گذاشت. خیلی عجیب بود. خیلی،! نمی دونم چه حکمتی داشت. اما جزو بهترین ساعات عمر من شد. همون نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه که با اون خانواده مستضعف و در عین حال با محبت و مهربون بودم.
🍃حاج حسین عین یک خان و بزرگ خانه کناری نشسته بود و حاج خانم مثل پروانه دورش میچرخید و ترکی براش نجوا میکرد. چایی خوردیم با دو سه تا دونه نُقل بیدمشک؛!
🍃وقتی خواستیم بریم، ! به من گفت: اول خدا ،بعدش شما ،مواظب حسین باش؛! از زیر قرآن ردمون کرد. و راهی منطقه شدیم؛!
🍃به حسین آقا هم گفت: مواظب پسرم باش، یه تار موهاش روخاکی کنی نمیبخشم؛! به ترکی گفته بود و حسین آقا تو ماشین ترجمه اون برام گفت.
🍃ماجرای این حسین آقا ادامه داره کمی صبر کنید؛ ان شاءالله تعریف خواهم نمود.
🍃یادتون باشه، تو جنگ مردم عادی، با صفا و مهربون خیلی کم دیده شدن.!! هرکجا تونستید. گریزی بزنید و ازشون قدردانی کنید.
🌸همه روزهایتان بخیر و در پناه حق باشید و حق رو دنبال کنید حتی اگه...
🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خدا بخواهد🌸🍃
🌸والعاقبه للمتقین
🌸 دعابفرمایید ✍نبی زاده
@FORSATE_HOZOR
.