🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸
این قسمت
🌸 یادش به خیر
✍مدتی در نزدیکی هورالعظیم با بر و بچه های اطلاعات عملیات قرارگاه بودم ، ساده و بیآلایش، مصمم برای به نتیجه رساندن کارهای شناسایی که انجام داده بودند.
🍃صبح یکی از روزها که هنوز مه و شبنم با نسیم صبحگاهی طراوت خاصی رو گه گاهی با چاشنی کمی دود ناشی از انفجار خمپاره و کمی هم بوی شیمیایی به جا مانده از قبل به مشام هر رزمنده ای می رساند. بلند شده بودم تا برم وضو بگیریم.
🍃نگهبانی درب در که پیرمرد بسیجی بود دست تکان داد و گفت ، حاج نبی چه خبره ،!؟ گفتم حاجی باباته من همون نبی هستم ... بعدم گفتم خبری نیست. تا بعد...
🍃در حین وضو گرفتن ماشین تویوتا وانت با کمی گرد و خاک رسید پشت در دژبانی وبا آن انداختن طناب ، اومد داخل ، فرمان ماشین رو چرخوند و یه گرد و خاکی کرد و گفت: به سلامتی حاج نبی صلوات خاکی بفرست...
🍃برو بچه هایی که پشت تویوتا بودن مات و مبهوت نمی دونستند که چه کاری باید انجام بدن،احمدی راننده ماشین پرید پایین و گفت؛ آقایون رزمنده ،لطفا بریزید پایین آخرشه... دستشویی و تانکر آب روبه رو ، سنگر های سمت راست ورود ممنوع، سوله رو به رو حاج نبی ورود مطلقاً ممنوع، چادرهای ندارکات ممنوع اندر ممنوع ... حتی اگه خمپاره هم خورد همینجا بمونین😳
🍃اینطور نگاه نکنید ، یه دست و صورتی صفا بدین تا صاحبش بیاد... گفتم احمدی آخه این برو بچه های صفر کیلومتر آوردی نمیگی کُپ میکنن😁 گفت همشون دانشجو هستن و پیرو خط امام و عاشق شهادت ، دست چین شده هستند.☺️✋
🍃همه جوان رشید و رعنا و از من چند سالی بزرگتر... یکی از دانشجو ها اومد جلو گفت : برادر ما رو برای چه امر خیری آوردن... من هم گفتم... ازدواج 😁😁 گفت چی!😳
🍃گفتم بمون تا صاحبش بیاد... رفت به بقیه گفت آفتاب خورده تو سر همه ی اینا ، انگار از مخ خلاصن...😂 من هم گفتم آره عمو اگه بمونین شما هم خلاص میشین...😉
🍃کمی که دور شدم صاحبش اومد ، گفت برادرا انتخاب شدن تا کمی آموزش ببینند و در واحد اطلاعات دیدبان بشن... و من تو دلم گفتم ، یا خدا... اینا رو چطوری می خوان بفرستن بالای برجک دیدبانی چند ده متری...
🍃ماشین وانت رسید و ترمز کرد. گفت دو نفر بپرن بالا تا بریم محل جدید برای آشنایی کارها و آموزش... دو نفر از بچه های دانشجو سوار شدند. ماشین دور زد و به سرعت رفت جلوی در دژبانی هنوز پیر مرد دژبان طناب رو ننداخته بود که خمپاره ۱۲۰ جلوی دژبانی خورد زمین . 😔
🍃راننده زخمی و پیر مرددژبان زخمی و بیهوش، ازدانشجو ها یکی شهید و دیگری زخمی... به سمت دژبانی میدویدم تا کمک کنم... با داد و فریادم ، که کمک می خواستم و ماشین ،محسن از سنگر پرید بیرون ،هنوز به ماشین و زخمی ها نرسیده بودم ، محسن داد میزد نبی نرو ، نبی نرو ، خمپاره های بعدی هم میرسن... اما دیر شده بود.
🍃خمپاره دوم کنار ماشینی که دود میکرد خورد. سومی بیرون مقر و من هم همچنان میدویدم و محسن هم پشت سرم ... رسیدیم گفتم محسن پد جنگی داری گفت تو همین سنگر هست رفت آورد و بقیه بچه ها رسیدند.
🍃شروع کردم به پانسمان و آتل بستن روی پا ودست هایی که استخوان ازگوشت زده بودن بیرون و مجروح ها آه و ناله و ... بر و بچه ها هم متعجب که این کارها رو من چطوری دارم انجام میدم... گفتم کمی آب قند بیارین بدین به مجروح ها... ماشین وانت رسید و همه رو خوابوندیم پشت وانت و به سرعت در انبوهی از گرد و خاک ناپدید شد.
🍃دانشجویی تازه به مقر رسیده گوی سبقت شهادت را در اولین ساعات روز از همه ی ماها ربوده بود و به دیار عاشقان شتافته بود. و من متحیّر از این سعادت اُخروی که ...
🌸والعاقبه للمتقین
🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال فرصتی عنایت فرماید.
🌸
#خوبان_عالم_دعا_بفرمایید
✍ نبی زاده
شهدا را میزبان باشیم حتی با ذکرصلوات 🌷
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
@FORSAT_HOZOR
.