دوران سربازی یه پیرمردی کارش به پاسگاه کشید . پس از برخورد با ایشان دیدم آدم جالبی ست سواد نداشت اما احکام قضاوت رو بلد بود با هم به محل تحقیق رفتیم و بین راه کارهای عجیب دیگری از وی سر زد که بماند چند روز بعد که برای پیگیری پرونده دوباره آمد ( آخر کار هم از حق بسیار زیاد خودش گذشت) ، ده دوازده نفر وارد پاسگاه شده که بنده خبر از چرایی کارشان نداشتم در محوطه حاج آقای کار خودم را دیدم . نزدشان رفته و سلام کردم ایشان نگاهی به افراد محوطه کرد و گفت اینا بهایی هستند پرسیدم حاج آقا می شناسی‌شون؟ گفت نه. گفتم چطور می دونی بهایی هستند؟ گفت نگاه به صورتشون بنداز. داد می زنه بهایی اند آمدم افسر نگهبانی و از اظهاراتی که داشتند متوجه درستی نظر حاج آقا شدم یادآوری ؛ این داستان رو همین جوری و از سر بیکاری نوشتم 🙂 @FORSAT_HOZOR