حاج نادر اتاق کوچکی داشت در شبکه افق برای استراحت. گاهی با بچههای برنامه عصرانه جمع میشدیم آنجا و به خوراکیهایش هم ناخنک میزدیم. حتما میفهمید ولی اینکه به رو میآورد یا نه را نمیدانم.
چند جوان تازهکار بودیم که برنامه ژورنالیستی جمع و جوری را روانه آنتن افق میکردیم. من یک آیتم یکی دو دقیقهای طنز داشتم در برنامه عصرانه و یکجورهایی اولین تجربهام از حضور جلوی دوربین تلویزیون بود.
اینها را میگویم که قشنگ معلوم شود چقدر هیچی نبودم و چقدر اصلا حضور قابل اعتنایی نداشتم و چقدر حتی در همان گروه عصرانه هم حضورم خیلی مهم نبود و شاید حتی بود و نبودم هم به چشم نمیآمد.
اینها را میگویم تا وقتی چند خط بعد گفتم حاج نادر با آن قد و قامت رشید در رسانه و هنر و تلویزیون حتی من را هم میدید، قشنگ دستگیرتان بشود که چه کسی حواسش به چه کسی بوده است.
اینها گذشت تا بعد برنامه حرفشم نزن را و بعدتر رخداد را در افق داشتم و با تصمیم مدیران شبکه یا بالاسریشان برنامه متوقف شد.
یک روز صبح بلند شدم دیدم حول و حوش پنج و شش صبح حاج نادر زنگ زده به موبایلم و من هم خواب! آن روزها حاج نادر حال ندار بود. زنگ کله سحرش بدجور نگرانم کرده بود. چه چیزی میتوانست باعث شود آن وقت صبح به من زنگ بزند؟ چه کار مهمی؟ چه حرف واجبی؟
یکی دو بار زنگش زدم ولی جواب نداد. چند ساعت بعد در واتساپ پیام داد. با همان صدای خشدار و خسته از بیماری صوت فرستاده بود. گفت بعد از نماز صبح یکدفعه یادم افتاد چرا چند وقت است روی آنتن نیستی؟ گفتم ماجرا چیست و چه شده و...
اینکه بعدا چه شد بماند. مهم نیست. واقعا مهم نیست. باید جای من باشید تا بفهمید چرا میگویم مهم نیست. بقیهاش مهم نیست چون برای یکی مثل من همینکه جای خالیاش به چشم یکی مثل حاج نادر آمده از همه چیز مهمتر بود و هنوز هم هست.
فکر کردن به اینکه من انقدر برایش اهمیت داشتهام که بعد از نماز صبح بهم زنگ بزند تا جویای احوالم شود، هنوز هم توی دلم قند آب میکند و خونی گرم را میدواند در رگهایم.
حاج نادر طالبزاده که این روزها ناپاکها و حرامقلمها به سنگ قبرش چنگ میکشند انقدر بزرگ بود که حتی این ریزه میزهها را هم میدید. تکبر نداشت. بزرگ خاندان بود و پدری میکرد.
در سالروز وفاتش، صلوات و فاتحهای برایش میخوانید؟
✍محمدرضا شهبازی
@FORSAT_HOZOR