:
داستان شب 📚
▪️روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت.
▫️در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد.
▫️حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
▪️در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت.
▫️وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد،
▫️ پایش سست شد و از رفتن باز ماند.
▪️همان جا ایستاد و گفت:
🙏خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام.
▫️اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟!
🙏خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
▪️مرد عابد تا آن جوان را دید
▫️سر به آسمان بلند کرد و گفت:
🙏خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن.
▪️در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:
▫️ما دعایت را مستجاب کردیم
😏و تو را با این جوان محشور نمی کنیم،
👈چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی
👈اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ...
📚کیمیای سعادت
✍️امام محمدغزالی
✅ به جوالدوز بپیوندید👇
https://t.me/JAVALDUOZ
✅ایتا
https://eitaa.com/JAVALDUZ
✅سروش
https://sapp.ir/javalduz