چفیه پوشیده بود. وقتی رفتم سمتش چادرش را کشید جلو و ماسکش را داد پایین تا لبخندش را ببینم. پرسیدم: اینا مال خودتونه؟ لبخندش عمیق‌تر شد: نه والا، مال همسایه‌هامونه که باغ دارن، رفتم در خونه‌‌هاشون گفتم که یه همچین بازارچه‌ای هست اونا هم اینارو دادن بیارم اینجا تا یه کمکی کرده باشن، این ترشی‌ها رو هم خانمای همسایه درست کردن فرستادن.» بعد از حرف‌هایش به این فکر می‌کنم یک زن که به قول خودش تا حالا تجربه فروشندگی نداشته چطور می‌شود نخ تسبیح یک کارِ همدلانه توی محله و همه را می‌کشاند پای سفره‌ٔ پربرکت جهاد. کمی که حرف می‌زنیم متوجه می‌شوم یک نیم‌ست طلا از پدر و مادرش هدیه گرفته که آن را هم اهدا کرده برای مقاومت. 🔸قرارگاه مردمی نصر https://eitaa.com/joinchat/3905159249C1a13d7f233 @madaranetar 👈کانال مادَرانـہ تـَر