با اینکه قبل از هفت سالگی مهدکودک و پیش دبستانی رو تجربه کرده بودم ولی برای کلاس اول ذوق و شوق متفاوتی داشتم. چون میدونستم این دیگه واقعا خود مدرسه رفتنه. همونکه بعدشم میریم دانشگاه! کیفی که داشتم پدربزرگم برام خریده بود و روزها و شب های قبل بارها روی دوشم گذاشته بودم و باهاش ادای مدرسه رفتن درآورده بودم. روز اول مهر با خودم بشقاب و قاشق هم بردم چون امید داشتم بهمون ناهار بدن،😅 ولی شیف صبح ساعت دوازده تموم میشد و میرفتیم خونه. شب ها موقع شام اوشین پخش می‌شد و من هنوز مشق هامو تموم نکرده بودم. نگران بودم که زلزله بیاد و بعدا یکی دفتر منو از زیر آوار پیدا کنه و بفهمه تکالیفمو کامل ننوشتم!😢 دستم همیشه برای نوشتن کند بود. ترجیح میدادم به جاش عکس های کتاب هامو از اول تا آخر دوباره تماشا کنم🐥🐱🍎🥘🐂🐎🐪🌾💐☀️⛈