همیشه یا توپ ما میوفتاد خونه همسایه یا توپ بچه های کوچه میوفتاد توی حیاط ما. یاکریم ها هم همیشه در حال جمع کردن برگ سوزنی برای تعمیر لانه شون روی حصیر جمع شده بالای در ورودی ساختمون بودن یا غذا آوردن برای جوجه شون یا تمرین دادنش برای پرواز...صدای بغبغو شون همیشگی بود... اما یه روز عصر که توی خونه بودم متوجه یه صدای متفاوت شدم. دویدم توی حیاط، دیدم یه گنجشک افتاده توی آب سرد حوض و تقلا میکنه و بال بال میزنه. چند ثانیه مات زده نگاش کردم. میترسیدم بهش دست بزنم ولی فرصت نبود کسی رو صدا کنم. با هر زحمتی بود تونستم بگیرمش. آوردم توی خونه و مادربزرگم خشکش کرد و گذاشتش توی یه کاسه نزدیک بخاری تا گرم بشه و بتونه دوباره برگرده توی شاخه و برگ درختای نارنج، و صبح ها با جیک جیکش بیدار بشیم...