امسال سال اولی بود که تک و تنها تو غربت ماه رمضون رو می‌گذروند ، سالهای قبل با خواهرش باهم زندگی می‌کردند ، از وقتی که خواهرش ازدواج کرده و خونه خودش بود دیگه تنهای تنها شده. مادر و پدرش قول داده بودند ماه رمضون رو بیان پیشش اما بخاطر شرایط پیش اومده فعلا پروازهای بین‌المللی لغو شده بودند. با اینکه کمتر از یکی دو ساعت به اذون صبح مونده بود اما اصلا حس و حال سحری خوردن نداشت. پشت لپ تاپش نشسته بود و همینطور که روی مقاله‌اش کار می‌کرد، همزمان به دعای سحر گوش میداد ، صدای زنگ در اومد ، اول فکر کرد که اشتباه شنیده چند لحظه بعد دوباره زنگ در رو زدن، در رو که باز کرد از دیدن کسی که پشت در بود تعجب کرد . دیوید، همکلاسی دانشگاهش بود. بعد از احوالپرسی تعارف کرد به داخل بیاد، دوستشم با خوشحالی پذیرفت و به داخل خونه اومد، فرهاد کنجکاو بود که زودتر علت اومدن دیوید رو بدونه، دوستش که از نگاهش اینو فهمیده بود لبخندی زد و گفت: فرهاد، من اومدم که سحری مهمونت کنم. پاکتی که همراهش بود رو به سمت فرهاد گرفت . فرهاد در حالی که واقعا متعجب شده بود تشکر کرد. دیوید گفت بعد از خوردن سحری همه چی رو برات تعریف میکنم ! بعد از خوندن نماز صبح، دیوید شروع به صحبت کرد و تعریف کرد که چند سالی هست ، علی رغم اینکه تمام خانوادش مسیحی هستند، مسلمون شده. فرهاد متعجب بود از اینکه نمی‌دونست دوستش مسلمونه ، دیوید ادامه داد که حتی سفر کربلا هم رفته و چقدر اون سفر رو دوست داشته .گفت که از طریق دوست مشترکشون فهمیده که فرهاد تنهاست و یک مرتبه به سرش زده بیاد و سحری رو باهم بخورن. فرهاد توی مدت اقامتش در این چند سال برای اولین بار بود که همچین هم صحبتی رو تجربه می کرد و شنیدن این حرفها از زبون کسی که توی یه کشور غیرمسلمون به دنیا اومده و بزرگ شده براش لذت بخش بود بعد از اینکه حرفهای دیوید تموم شد فرهاد که هنوزم کنجکاو بود و دوست داشت که بیشتر راجع به احساس دیوید به اسلام بدونه ، دوستش رو با سوالاتش به حرف گرفته بود. از دیوید پرسید تا حالا شده که با آیه ای از قرآن ارتباط خاصی پیدا کنی ؟ دیوید گفت آره و خوند: وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا... [و کسانی که در راه ما (تلاش و) جهاد کردند، راه‌های (قرب به) خود را به آنان نشان خواهیم داد و همانا خداوند با نیکوکاران است.] دیوید گفت که: وقتی برای اولین بار این آیه رو می‌خوندم انگار خدا داشت با من حرف می‌زد بعنی تا زمانیکه در جستجوی فهم حقیقت تلاش کنی ما به تو کمک می‌کنیم...