🔶نمی‌دانم شما چقدر این غزل خواجه شهر شیراز، حافظ شیرین سخن را خوانده‌اید یا آن را به یاد دارید.. 🔷تک تک مصرع‌ها و بیت‌های این غزل پر از حرف و سخن است، پر از حس انتظار است و شما بهتر می‌دانید که لسان الغیب منظورش چه بوده است.... در وفایِ عشقِ تو، مشهورِ خوبانم چو شمع شب‌نشینِ کویِ سربازان و رندانم چو شمع روز و شب خوابم نمی‌آید به چشمِ غم‌پرست بس که در بیماریِ هجرِ تو گریانم چو شمع رشتهٔ صبرم به مِقراضِ غمت بُبْریده شد همچنان در آتشِ مهرِ تو سوزانم چو شمع گر کُمَیتِ اشکِ گُلگونم نبودیِ گرم‌رو کِی شدی روشن به گیتی رازِ پنهانم چو شمع؟ در میانِ آب و آتش همچنان سرگرمِ توست این دلِ زارِ نزارِ اشک‌بارانم چو شمع در شبِ هجران، مرا پروانهٔ وصلی فرست ور نه از دَردَت جهانی را بسوزانم چو شمع بی جمالِ عالم‌آرایِ تو روزم چون شب است با کمالِ عشقِ تو در عینِ نُقصانم چو شمع کوهِ صبرم نرم شد چون موم در دستِ غمت تا در آب و آتشِ عشقت گدازانم چو شمع همچو صبحم یک نفس باقی‌ست با دیدارِ تو چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع سرفرازم کن شبی از وصلِ خود ای نازنین تا مُنور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع آتشِ مِهر تو را حافظ عجب در سر گرفت آتشِ دل، کِی به آبِ دیده بنشانم چو شمع؟ (Ⓜ️)@MOSES313STAFF