بهش گفتم : چه پیر شدی ! گفت : درعوض تو اصلا تکون نخوردی ، غمِ دلتنگی نداشتی حتما . گفتم : تو داشتی ؟ گفت : تا دلت بخواد ، چهارساله دارم با شام و ناهار قورتش میدم . به روی خودم نیاوردم منو میگه ، دست چپش حلقه داشت : ازدواج کردی؟ گفت : خب آره . گفتم : مرد خوبیه؟ راضی‌ای ازش؟