- آشفتگیهبایدببخشید -
- آشفتگیهبایدببخشید -
*
ميگمآ بزرگوار ! شبيهِ هواىِ بهار نباش كه تكليفش با خودشم مشخص نيست ! صبح اَبرِ ، ظهر آفتابِ ، عصر بارونِ ، شب مهتابِ . بزرگوار شبيهِ بهار نباش كه میشينه رو مبل دو دقيقه بعد نظرش عوض میشه لباس عوض میكنه كفش رفتن به پا میكنه ده قدم میره جلو شک میكنه دوباره برمیگرده میشينه رو مبل . بزرگوار يا بمون يا برو ! آدم زياد هوا به هوا شه صبح سردىِ ابرِ رفتن بزنه به تنش ظهر گرمىِ آفتابِ موندن هى سرد و گرم شه
قلبش سرما ميخوره
ترک برميداره ديگه نمیتونه اعتماد كنه به هيچ دوست داشتنى ؛ نكنه بى اعتمادم كنى به دوست داشتنت !