☀️غروب انتظار و دلتنگی یار
آه!هر لحظه اطرافم را میبینم و مدام ساعت دلگیریام را سر ساعت بیقراری غروب کوک میکنم.رود زمان همچنان جاری است و هرلحظه که میگذرد،می گذرد.
دل و دیدهام وقف بازتاب نورِ رخِ مهرگونِ توست.ولی چه کنم که عشق عکست در دل من است و تو نیستی و مدتهاست که رفته ای.برّ وجودم بی تو تار و تاریک و تباهی است.عشق تو این برّ بی آب و علف را جنگلی ساخته از نور وجودت.جنگلی به وسع تجلی و نور باعظمت و بینهایتت.جنگلی به پهنای بی انتهای دل.
این بلاد غبارآلود و آلودهٔ من،به گِل گناهِ نگاه کشیده شده.اما تا به یادت میآورم پنجرهٔ چشمانم را میبندم و یک ابر بهاری،دل سیر میبارم به هوایت؛و دوباره این آبادی بوی بهار،بارش اکسیر عشق و صدای هلهلهی بلبلان را میگیرد.تازه میشود.طهارت میگیرد.سبز میشود.و دوباره این آبادی،آباد میشود.
اما حیف!این فراق حصاری گشته بر بلبل دلم و او را به بند کشیده.بلبل که یارش نباشد،دیگر نمیخواند؛نمیگوید؛نمیمَاند! تو هستی! ولی این دوری،گوری شده بر تن جوان و دل پیر از غصه و انتظارم.
آخر تو کجایی؟این غروب جمعه نیز بگذشت،نمیخواهی از هاله غیبت به درآیی؟
...