صفحه1⃣
به نام خداوند بخشنده و مهربان✨
گل دخترا و آقا پسرای خوبم سلام😍✋
امشب با یه قصه قشنگ اومدم به خونههاتون
بریم با هم این قصه قشنگ رو بخونیم☺️
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود🙂
چند روزی میشد که دیگه بچهها برای بازی سراغش نمیومدن، حوصلش حسابی سر رفته بود.🙁 توی اتاقش تنهایی سر میکرد. هر چی مامان ازش میپرسید که:
🧕چی شده نازنین جان؟ چرا نمیری پیش دوستات؟ 🤔
نازنین خانم قصه ما شونههاش رو بالا مینداخت و میگفت:
👧نمیدونم چرا دوستام از دستم ناراحتن 🧕مامان. مگه من چیکار کردم؟!
تا اینکه یه روز تصمیم گرفت خودش این سوال رو از بچهها بپرسه. از پنجره اتاقش نگاهی به بیرون انداخت. مثل هر روز مریم، مهسا و ملیکا مشغول خالهبازی بودن.👫👫 یکی با مقوای سیاه سبیل برای خودش درست کرده و بود با کش دور سرش انداخته بود و بالای لبش گذاشته بود که مثلا بابای خانواده بشه.🧔یکی هم چادر گلگلی سرش کرده بود و داشت برای بابای خانواده چایی دم میکرد🍵 و دیگری هم نقش بچه خانواده رو داشت. 👶
🔰ادامه
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯