صفحه3⃣
یکم دیگه فکر کردن و تصمیم گرفتن با باد صحبت کنن🌬 از باد خواستن که بوزه. با وزیدن باد اونا میتونستن برگا و شاخههاشونو🌿 تکون بدن و مثل جارو این آلودگیهارو جارو کنن و از شهر بیرون کنن🍃
با رفتن آلودگیا خورشید میاد☀️ ابرا میان☁️ و بارون میباره🌧 و شهر دوباره زنده میشه☺️
خلاصه، با باد به توافق رسیدن🌬و یه روز صبح، درختا همراه باد شروع کردن. باد میوزید و ویژویژ و هوهوکنان🌬 برگای درختا رو حسابی تکون میداد🍃 و درختا هم آلودگیارو جارو میکردن.
با رفتن آلودگی، نور خورشید با قدرت به شهر تابید☀️ و برگای درختا هم با یه فوت یه عالمه اکسیژن دادن به هوا🌬
حالا دیگه آسمون آبی شده بود🏞 و همه خوشحال شده بودن. از اینکه تونسته بودن هوای سالم رو تنفس کنن، خداروشکر میکردن🤲
همه مشغول شادی بودن که پیرمرد قصه ما، دوباره وسط میدون شهر ایستاد و مردم رو جمع کرد و گفت👨🦳
آی مردم، بیاین که یه حرف مهم دارم. همه جمع بشید🗣
همه جمع شدن دور میدون و پیرمرد شروع کرد به گفتن قصه اون روزایی که بچهها درخت کاشتن. پیرمرد گفت👨🦳
حالا اون درختا بزرگ شدن و امروز به داد این شهر رسیدن و به شما کمک کردن که دوباره هوای تمیز داشته باشین🫁
حالا نوبت شما بچههای خوبه که هرکدوم سه تا نهال میوه بگیرید🍎 و بکارید تا در آینده به کمک بچههای شما بیان👶
بچهها، این کار در اون روز شد یه رسم زیبا و هر سال بچهها ۱۵ اسفندماه، همراه بزرگتراشون درخت میکارن🌳 و از درختا مراقبت میکنن تا اونا بزرگ و قوی بشن و بتونن هوا رو تمیز کنن😊
ببینم شما هم امروز درخت کاشتین❓
آفرین به شما بچههای خوب و زرنگی که درخت کابکارین
اما اگه هنوز نهالی نکاشتین، دیر نشده و میتونین تا شروع بهار، شما هم درخت خودتونو بکارین✅
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯