صفحه2⃣ مادربزرگ گفت: دخترم ما از تو صحبت نمی‌کردیم🤨 سحر کوچولو گفت: ولی من خودم شنیدم که چند بار کلمه سحر رو گفتین😕 مادربزرگ خنده‌ای کرد و گفت☺️ حالا فهمیدم چه میگی دخترم. ما از این صحبت می‌کردیم که امشب، شب اول ماه مبارک رمضانه🌕 و ما بزرگ‌ترها باید سحر بیدار بشیم، سحری بخوریم تا بتونیم گرسنگی و تشنگی رو تا افطار که زمان اذان مغرب هست، تحمل کنیم و ان شاالله امسال رو هم روزه بگیریم😍 سحر کوچولو خیلی ذوق‌زده شد🤩 و اصرار کرد اونو هم بیدار کنن تا بتونه سحر رو ببینه🥰 مادربزرگ هم قبول کرد. سحر که شد مادربزرگ دلش نیومد تا سحر کوچولو را از خواب بیدار کنه😇 بزرگ‌ترا سحری خودشونو خوردن و خودشون رو برای ورود به ماه مبارک رمضان آماده کردن📿 صبح که سحر کوچولو از خواب بیدار شده بود، از اینکه بیدارش نکردن تا سحر رو ببینه، اشک توی چشماش جمع شد🥺 مادر گفت: – دخترم تو خیلی خسته بودی و ما نتونستیم تو رو بیدار کنیم؛ اما می‌تونی وقت افطار در کنار ما افطار کنی☕️ سحر کوچولو که از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شده بود اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت😀 – قبوله. ولی باید قول بدید فردا قبل از صبح، وقتی سحر اومد، منو بیدار کنید تا سحر واقعی رو ببینم✨ 🔰ادامه ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯