به نام خدای قاصدک🌱 خدای گل خدای سبزه و شاپرک🕊 به نام خدای مهربان خدای ستاره های آسمان⭐️ سلام بچه های خوبم🌷 سلام بچه های مهربونم... سلااام🤩 حال شما خوبه؟ خدا رو شکر😊 عزیزان دلم امیدوارم که همه شما سلامت باشین🥰 📖خب عزیزانم قصه ای که امشب میخوام براتون تعریف کنم اسمش هست مهربان با کودکان. گل های من... یکی بود یکی نبود... 🏜نزدیک غروب بود هوا یکم خنک شده بود. پدربزرگ به سینا گفت: سینا جان؟ _بله پدربزرگ _ پسرم بیا اینجا _بله پدربزرگ اومدم _آقای احمدی دوستم مریض شده.😷 میخوام برم بهش سر بزنم. اگه قول میدی که سروصدا نکنی و مزاحم استراحت آقای احمدی نشی بیا باهم بریم. _چشم پدربزرگ. من ساکتِ ساکت میشینم و اصلا حرف نمیزنم چون خیلی دوست دارم با شما بیام. _پس آماده شو تا بریم پسرم🚶 _چشم. ☘بله بچه های من... پدربزرگ و سینا زود آماده شدن. خونه ی آقای احمدی زیاد دور نبود فقط سه کوچه با خونه ی اونها فاصله داشت.🏘 چند دقیقه بعد سینا و پدربزرگ به خونه ی آقای احمدی رسیدن. 👴آقای احمدی از دیدن اونها خیلی خوشحال شد. اتفاقا دختر و نوه ی آقای احمدی یعنی نیما هم اونجا بودن. نیما کنار پدربزرگش یعنی آقای احمدی نشسته بود و کارهای اون رو انجام میداد.👦 _پدربزرگ برم براتون آب بیارم قرص هاتون رو بخورین؟ _پدربزرگ تلویزیون رو براتون روشن کنم؟ _پدربزرگ اگه کاری دارین انجام بدم ها... 🏘موقع برگشتن از خونه ی آقای احمدی پدربزرگ درحالیکه دست سینا رو گرفته بود و آروم آروم بطرف خونه میرفتن گفت: _سینا جان به یاد یه قصه افتادم. میخوای برات تعریف کنم؟ _بله پدربزرگ . من قصه خیلی دوست دارم مخصوصا قصه هایی که شما تعریف می کنین.😊 _خیلی ممنون. پس گوش کن پسرم _چشم پدربزرگ. _روزی مردی از یاران و دوستداران امام جعفر صادق علیه السلام به دیدن ایشون رفتن و به امام جعفر صادق گفتن: ✨ای فرزند رسول خدا من پسرم را بسیار دوست دارم و با او مهربان هستم. او هم با من بسیار مهربان است و حرف های مرا گوش می دهد و در کارها به من کمک می کند. امام جعفر صادق فرمودن: من تا بحال خیلی پسر تو را دوست داشتم اما ازبن به بعد او را بیشتر دوست دارم.💗 _پدربزرگ؟ _جانم سینا جان؟ _پدربزرگ شما فکر می کنید امام جعفر صادق علیه السلام منو دوست داره؟ _بله پسرم. مطمئن باش که تو و همه بچه ها رو دوست داره.💖 _پدربزرگ ازین به بعد هرکاری که داشتین خودم انجام میدم باشه؟ _تو همیشه به من‌کمک میکنی پسرم. اون شب تا مادر🧕داروهای پدربزرگ رو توی سینی گذاشت و یک لیوان آب کنارش گذاشت سینا گفت: _مامان جون؟ _جانم پسرم؟ چی میخوای؟ _من میخوام داروهای پدربزرگ رو خودم ببرم.💊 _خیلی هم خوبه. بیا پسرم بفرما ببر.☺️ شب که شد سینا عینک پدربزرگ رو براش آورد و گفت: _پدربزرگ این عینکتون.👓 الان میرم کتابتون رو هم میارم.📚 _قربون پسر گلم برم. _پدرجون میوه میخورید براتون بیارم؟🍊 _میوه؟ بله دخترم ممنون. _پدربزرگ من براتون میوه میارم. _مامان شما هم هر کاری داشتید براتون انجام میدم. _آفرین به پسر گلم.💥 _پدربزرگ من دلم میخواد مثل پسر قصه ی شما باشم. دلم میخواد امام جعفر صادق علیه السلام منو بیشتر دوست داشته باشه. _پسر عزیزم سینا جان... هم خدا و هم امامان ما با بچه ها مهربون هستن. با بزرگترها هم مهربون هستن. ما هم باید ازونا یاد بگیریم که... _باهم‌ دیگه مهربون باشیم. درسته؟☺️ _بله عزیزم درسته.😊 خب بچه های من این بود قصه ما...📘 بگین ببینم شما برای بزرگترهاتون چه کارایی انجام میدین❓ 👏آفرین به شما که همیشه بچه های خوبی هستین... مهربونید و کارهایی می کنید که خدا ازتون راضی باشه.😇 شما رو به خدای خوب و مهربون میسپارم. تا یک قصه دیگه خدانگهدار.👋 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯