صفحه2⃣ مامان گفت: نه عزیزم. اتفاقا مادربزرگ یه پارچه گل آبی خیلی قشنگ بهم داده که گذاشتم کنار😊 ولی من این چادر رو برات امروز میدوزم که ازین به بعد کنار من و بابا نماز بخونی🥰 مریم گفت: خیلی ممنونم مامان جون. یعنی چادر دوختن اینقدر راحته🤩 پس منم میتونم برای عروسک هام چادر بدوزم🧐 مامان گفت: حتما عزیزم. حتما میتونی، منم کمکت می‌کنم😇 بله بچه های گل من. مریم دل تو دلش نبود تا مامان با اون پارچه گل آبی یه چادر نماز خوشکل و قشنگ براش بدوزه🪡 همینطور منتظر بود تا از خرده های پارچه چادریش برای عروسکش چادر بدوزه.🧵 مامان دست به کار شد و خیلی زود چادر مریم آماده شد. مامان گفت: بنداز رو سرت عزیزم😍 آخی... مثل ماه شدی. چقدر بهت میاد قربونت برم❤️ مریم گفت: خیییلی ممنون مامان گلم. خییییلی قشنگه. خیلی دوسش دارم🥰 مامان همه جا رو مرتب کرد و می‌خواست بره خرید. می‌خواست سبزی تازه بخره و آش درست کنه. می‌گفت دخترم دیگه بزرگ شده و باید براش جشن ادب بگیریم😌 مریم هم چادر جدیدش رو سرش کرد و با مامانش به بازار رفت. خیلی حواسش جمع بود که چادرش روی زمین کشیده نشه. مریم ازین که یه چادر قشنگ داشت خیلی خوشحال بود و همیشه تا اذان می‌گفت کنار مامانش می‌ایستاد تا با هم نماز بخونن📿 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯