به نام خداوند بخشنده و مهربان✨ سلام سلام بچه‌ها گل‌های پاک و زیبا🌺 بریم سراغ قصه امشب⬇️ صفحه1⃣ بارون نم‌نم می‌بارید☔️ صدای زنگِ آروم و دلنواز شترا توی دشت پیچید🐫 شترا آروم آروم حرکت می‌کردن. یکم که می‌رفتن، می‌ایستادن و علفای بلند و خیس رو بو می‌کشیدن و می‌خوردن🌿 انگار قصد نداشتن از علفای خوشمزه صحرا جدا بشن☺️ مردی از شهر بلخ، روی اسب سفیدش نشسته بود و پشت سر همه آهسته آهسته حرکت می‌کرد🐎 بارون قطع شد و نسیم خنکی شروع به وزیدن کرد☁️ بچه‌های خوبم می‌دونین نسیم یعنی چی❓ یعنی یه باد خیلیییی آروم که زورش کمه و فقط می‌تونه یذره برگ درختا رو یا گوشه لباسمونو تکون بده😊 مرد بلخی به آسمون نگاه کرد. یه رنگین‌کمون خیلی قشنگ توی آسمون می‌دید🌈 چه منظزه قشنگی😍 نگاهش به امام رضاجون علیه‌السلام افتاد✨ امام رضا جون علیه‌السلام که جلوتر از مرد بلخی حرکت می‌کردن، به رنگین‌کمون زیبا نگاه می‌کردن🌈 یکی از خدمتکارهای مرد بهش نزدیک شد و گفت: آقا! کاروان امام علیه‌السلام خیلی آهسته داره حرکت می‌کنه، اگه بخوایم تا خراسان باهاشون همسفر باشیم، خیلی طول می‌کشه. بهتره از اونا جدا شیم🤔 مرد جواب داد: نه! با کاروان امام جانمون حرکت می‌کنیم👌 حتی اگه یک سال هم طول بکشه، این بزرگترین افتخار سراسر عمر منه که در کنار ایشون باشم. بهترین لحظات زندگیمه❤️ خدمتکار گفت: بله آقا، هرجور شما بخواین. بچه‌ها صدای اسب توی صحرا پیچید. مرد بلخی با چند تا خدمتکار به کاروان امام رضا جون علیه‌السلام رفته بودن و خیلی خوشحال بودن😌 اما از کارای حضرت تعجب میکرد❗️ آخه آقاجانمون با همه حتی با خدمتکارا مهربون و خوش‌رفتار بودن💞 خیلییی هم بهشون احترام میذاشتن. چند باری هم به زبونش اومده بود که بگه: آقا جان، به این خدمتکارا زیاد رو ندین. امکان داره از محبت زیادی شما پررو بشن و کاراشون رو خوب انجام ندن😤 ولی خجالت می‌کشید و این حرفا رو به ایشون نمی‌گفت🚫 🔰ادامه ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯