صفحه2⃣ موقع ظهر کاروان کنار رود کوچکی ایستاد🏞 چه جای زیبایی بود، پر از سبزه و درختای سرسبز🌳 نسیم با خودش بوی گل و چمنای تازه رو می‌آورد🌿 همه با آب رودخونه وضو گرفتن و پشت سر امام رضا علیه‌السلام نماز خوندن📿 بعد از نماز سفره پهن کردن🍽 مرد بلخی با خوشحالی سر سفره کنار امام رضا علیه‌السلام نشست😏 ایشون دستور دادن و گفتن: سفره رو بزرگتر کنین و بگین همه سر سفره بنشینن و با ما غذا بخورن😍 بچه‌ها همون موقع همه خدمتکارای سیاه و سفید و بزرگ و کوچک به ردیف کنار سفره نشستن. مرد بلخی با دیدن اونا خیلی ناراحت شد😒 اون یکی از ثروتمندان شهر بلخ بود و هرگز اجازه نداده بود خدمتکاراش باهاش سر سفره بشینن و غذا بخورن. این بار دیگه طاقت نیاورد😟 رو کرد به حضرت و گفت: آقا جان❗️ قربونتون بشم آیا بهتر نیست این خدمتکارا سر سفره جداگانه‌ای از ما بشینن؟ امام رضا علیه‌السلام به مردنگاهی کردن و با ناراحتی گفتن: ساکت باش🚫 خدای همه ما یکیست. این خدمتکارها برادران ما هستن👥 مرد بلخی از خجالت سرشو پایین انداخت و به فکر فرو رفت. با خودش گفت: حق با امام است. باید از این به بعد با مردم مهربون‌تر باشم و با کوچک‌تر از خودم با احترام برخورد کنم 😇 ما هم باید حواسمون باشه مثل امام مهربونمون، با دیگران خوش‌رفتار باشیم و با همه آدمای خوب دوست باشیم🥰 💠پایان ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯