به نام خداوند بخشنده و مهربان✨ سلام گلای قشنگ، دخترای مهربون، پسرای خوب😍 امشب براتون یه قصه جادویی آوردم☺️ به نظر شما جادو وجود داره⁉️ برای اینکه جواب درست رو بفهمین، قصه رو تا آخر خوب گوش کنین✅ صفحه1⃣ يكي بود يكي نبود … يك جاروي دسته بلند گوشه‌اي از انباري در مزرعه‌اي زندگي مي‌كرد🌾 وسایل انباري به او سيخي مي‌گفتن. وقتي كشاورز، صبح زود به انبار مي‌رفت تا داس و بيل رو برداره سيخي بيدار مي‌شد و اونجا رو جارو مي‌كرد🧹 به اين ترتيب انباري هميشه تميز بود✨ وسایل انبار هميشه سيخي را تحسين مي‌كردن👏 يك روز كه سيخي درحال تميز كردن انباري بود، يك دسته از سيخ‌هاي جارو به کلنگی كه روي زمين افتاده بود⛏ گير‌كرد و كنده شد و سيخي روي زمين افتاد. وقتي عصر كشاورز برگشت سيخي روي زمين افتاده بود و انبار تميز نشده بود. كشاورز سيخي را گوشه انبار گذاشت و يك جاروي نو و جوان را به انبار آورد🛖 شن‌كش وقتي جاروي تازه را ديد به او گفت: اسم شما چيست❓ جاروي جوان با غرور گفت: من جاروي‌ جادويي هستم. به سرعت مي‌توانم انبار را تميز كنم🪄 بيلچه گفت: تو به كمك سيخي اومدی🧹 جاروي‌ جادويي گفت: من به كمك هيچ كس نيومدم و نيازي هم به كمك ديگري ندارم. كلنگ گفت: ولي ما سيخي را داريم. فقط كمي مجروح شده و كارش هم بسيار عالي است⛏ جاروي ‌جادويي گفت: گفتم كه من جادويي هستم و ديگر نيازي به سيخي شما نيست💫 خاك‌انداز گفت: ولي من دوست دارم با سيخي كار كنم. جاروي ‌جادويي گفت: گفتم كه حتي نيازي به تو هم ندارم. من يك ورد جادويي مي‌خونم و همه آشغال‌ها جمع مي‌شه😉 همه با تعجب شروع به پچ پچ کردن. فردا صبح انبار شلوغ و آلوده بود. كشاورز براي بردن وسایل به انبار اومد و وسایل كشاورزي رو برداشت و رفت👨‍🌾 سيخي تكاني به خود داد. اما مجروح بود و نمي‌تونست كار كنه. سيخي خاك‌انداز رو بيدار كرد و به او گفت: جاروي‌ جادويي رو بيدار كن. خاك‌انداز چند بار جاروي‌ جادويي را صدا زد ولي او بيدار نشد. بعد از دو ساعت جاروي‌ جادويي بيدار شد... ⬇️ادامه ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯