صفحه2⃣
با خوشحالی سرک کشیدم و از دیدن چیزی که توی جعبه بود حسابی هیجانزده شدم🤩 با صدای بلند داد زدم: «مگر محرم رسیده؟! مگر قرار است دوباره هیئت عزاداری داشته باشیم؟!»🏴
علی لبخندزنان گفت: «بله، جوجهکوچولو! قرار است زنجیرها را ببریم مسجد چون از امشب عزاداری را شروع میکنیم. فردا اول محرم است.🖤
با ذوق بالا و پایین پریدم و گفتم: «من هم میآیم.» بابا لبخندی زد و نگاهم کرد😊
علی نچنچکنان گفت: «نمیشود جوجهکوچولو! تو باید پیش مامان بمانی و به او کمک کنی. تازه ما میرویم قسمت آقایان مسجد. تو که نمیتوانی آنجا بیایی.👨
اخمی کردم و سرم را پایین انداختم و گفتم: «اما من هم دلم میخواهد برای امام حسین(علیهالسلام) عزاداری کنم و توی مراسم شرکت کنم.»😔
مامان که داشت یکییکی خاک روی زنجیرها را باحوصله پاک میکرد گفت: «خب، ما هم مراسم داریم، یک مراسم مخصوص خانمهای عزادار. کلی هم کار داریم که انجام بدهیم.»🧕
#میوه_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان
╭┅───🏴—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🏴—————┅╯