صفحه 2⃣
كلاغ كوچولو گفت:
«لابد حمومم نكردی!»🛁
خالخالی گفت:
«اونم یادم رفت!»🤓
در همین موقع خانم كلاغه كه مربی مهدكودك كلاغها بود پر زد و آمد كنار آنها نشست. نگاهی به خالخالی كرد و پرسید:
«خب جوجههای من چرا اینجا نشستین، مگه نمیخواین بشینین روی درخت مهدكودك تا درسمون رو شروع كنیم؟»🎄
كلاغ كوچولو گفت:
«آخه... آخه...»
بعد سرش را پایین انداخت😔
خانم كلاغه كه متوجه موضوع شده بود، گفت:
«میخواستم در مورد بهداشت براتون صحبت كنم. تو خالخالی میدونی ما كلاغها چهجوری باید تمیز باشیم؟»🧐
خالخالی جواب داد:
«بله خانم كلاغه، باید حموم كنیم، ناخن پنجههامونو بگیریم، همیشه بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز كنیم، پرهامونو هم مرتب و كوتاه كنیم.»😊
خانم كلاغه گفت:
«آفرین آفرین! خوشحالم كه همه چی رو بلدی. پس من میرم به كلاغای دیگه یاد بدم.»😇
همینكه خانم كلاغه خواست پرواز كند و برود، كلاغ كوچولو گفت:
«صبر كنین خانم كلاغه. منم میام»🐧 خالخالی هم گفت:
«منم میام... اما...»😕
خانم كلاغه پرسید:
«اما چی؟»❓
خالخالی خندید و جواب داد:
«بعد از اینكه همهی اون چیزایی كه گفتم، خودم انجام دادم!»✅
خانم كلاغه خندید و با بالش سر خال خالی رو نوازش كرد و گفت:
«پس زود باش كه همهی جوجه كلاغها منتظرن!»☺️
خالخالی به سرعت پر زد و رفت تا خودشو تمیز بكنه، صدای قارقارش به گوش میرسید كه میگفت: «تمیزی چه خوبه»👌
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌼—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌺—————┅╯