"شهر تبلتی" صدای قار و قور شکم حمید می‌آمد، اما، به تبلتش نگاه کرد و گفت: -مامان من غذا نمی‌خورم. بازی‌های تبلتش خیلی قشنگ بود. حمید با خودش می‌گفت کاش می‌توانستم به داخل تبلت بروم و آنجا زندگی کنم. چشم‌های حمید قرمز شده بود و خوابش می‌آمد. چشم‌هایش را که بست کوچک و کوچک‌تر شد تا اینکه از مورچه‌ها هم کوچک‌تر شده بود حالا می‌توانست به داخل تبلت برود. بالا و پایین می‌پرید و خوشحال بود. آدمک‌های بازی به کنارش آمدند حمید با خوشحالی و خنده به طرف آنها رفت و سلام کرد. اما آدمک ها اخمو شده بودند، و جواب سلام حمید را ندادند دو تا از آدمک ها دست‌های حمید را گرفتند و به یکی از اتاق‌های تاریکِ تبلت بردند. حمید با ترس به دیوارهای بدرنگِ اتاق نگاه کردو گفت: - من اینجا را دوست ندارم، من می‌خواهم با شما بازی کنم. یکی از آدمک ها حمید را با چسب به صندلی چسباند. و با صدای بلند گفت: -تو باید همین‌جا بمانی، ما نمی‌گذاریم غذا بخوری، و نباید با کسی بازی بکنی... و بعد درِ اتاق را بستند و رفتند. حمید گرسنه‌اش شده بود، کاش کسی او را دوباره به خانه‌شان می‌برد. او با صدای بلند گریه می‌کرد، مامان صدای او را شنید، و به اتاق آمد. حمید روی تبلت خوابش برده بود. با مهربانی او را از خواب بیدار کرد و بغل گرفت. حمید خیلی ترسیده بود و با ترس خوابش را برای مامان تعریف ‌کرد مامان گفت: -چه خواب عجیبی دیده‌ای! بلند شو که غذای خوشمزه‌ات را بیاورم. حمید با خوشحالی با مامان به آشپزخانه رفت. ♦️🔆 تولد تا ۷ سالگی⬇️ @tavalodtahaftsalegy تا پنج سال 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙۷۱۷🔜