#داستان
"شهر تبلتی"
صدای قار و قور شکم حمید میآمد،
اما، به تبلتش نگاه کرد و گفت:
-مامان من غذا نمیخورم.
بازیهای تبلتش خیلی قشنگ بود.
حمید با خودش میگفت کاش میتوانستم به داخل تبلت بروم و آنجا زندگی کنم.
چشمهای حمید قرمز شده بود و خوابش میآمد.
چشمهایش را که بست
کوچک و کوچکتر شد تا اینکه از مورچهها هم کوچکتر شده بود
حالا میتوانست به داخل تبلت برود.
بالا و پایین میپرید و خوشحال بود.
آدمکهای بازی به کنارش آمدند حمید با خوشحالی و خنده به طرف آنها رفت
و سلام کرد.
اما آدمک ها اخمو شده بودند، و جواب سلام حمید را ندادند
دو تا از آدمک ها دستهای حمید را گرفتند
و به یکی از اتاقهای تاریکِ تبلت بردند.
حمید با ترس به دیوارهای بدرنگِ اتاق نگاه کردو گفت:
- من اینجا را دوست ندارم، من میخواهم با شما بازی کنم.
یکی از آدمک ها حمید را با چسب به صندلی چسباند.
و با صدای بلند گفت:
-تو باید همینجا بمانی، ما نمیگذاریم غذا بخوری، و نباید با کسی بازی بکنی...
و بعد درِ اتاق را بستند و رفتند.
حمید گرسنهاش شده بود،
کاش کسی او را دوباره به خانهشان میبرد.
او با صدای بلند گریه میکرد،
مامان صدای او را شنید، و به اتاق آمد.
حمید روی تبلت خوابش برده بود.
با مهربانی او را از خواب بیدار کرد و بغل گرفت.
حمید خیلی ترسیده بود و با ترس خوابش را برای مامان تعریف کرد
مامان گفت:
-چه خواب عجیبی دیدهای! بلند شو که غذای خوشمزهات را بیاورم.
حمید با خوشحالی با مامان به آشپزخانه رفت.
#داستان
♦️🔆
#رسانه_تنهامسیر
تولد تا ۷ سالگی⬇️
@tavalodtahaftsalegy
#سه تا پنج سال
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۷۱۷🔜