طوفان شدید و شدید تر شد، آنقدر شدید که حتی درختان بزرگ را هم تکان می‌داد. طبق نقشه، هر طور شده بود عقاب به همراه دوستانش بی‌سروصدا رفتند تا مقداری آب برای خوردن بیاورند. در راه صدای غرش شیر را شنیدند! تعجب کردند صدا از خانه‌ ی شیر می‌آمد... -کمک!... کمک!.... کسی نیست به من کمک کنه؟... من گیر افتادم... کمک!... عقاب تیزبین در حالی که پرواز میکرد از آن بالا دید که درختی بزرگ بخاطر طوفان شدید افتاده و شیر نمیتواند در خانه اش را باز کند. عقاب و دوستانش رفتند و موضوع را به جغد دانا و بقیه حیوانات گفتند. جغددانا گفت:«باید به شیر کمک کنیم و نجاتش بدیم» همه حیوانات موافقت کردند. طوفان کم تر شد، جغد و عقاب به طرف خانه ی شیر رفتند، صدای غرش شیر می‌آمد، نزدیک خانه شدند. شیر با خودش میگفت:«حالا چه کار کنم؟ کسی هم در این جنگل نیست که به کمکم بیاد... غذایی هم که در خانه ندارم...حتما تلف میشم... » شیر مغرور که هیچ وقت گریه نکرده بود گریه اش گرفت... ناگهان به یاد جغد و دوستانش افتاد. با خودش گفت:«اگه اونها اینجا بودن شاید نجاتم میدادن». غرش بلندی کرد تا بلکه کسی صدایش را بشنود. تشنه و گرسنه و غمگین دراز کشید و به فکر فرو رفت. در این هنگام جغد دانا صدا زد:«سلام ای شیر! چه اتفاقی برات افتاده؟» شیر با شنیدن صدای جغد سریع از جا بلند شد، گفت:«کی بود من رو صدا زد؟ کمک! من گیر افتادم! در خانه ام باز نمی شه! کمکم کن!» جغد گفت:«درخت بزرگی جلو در خونه ات افتاده، من که به تنهایی نمیتونم درخت به این بزرگی رو جابجا کنم» شیر گفت:«حالا چکار کنم؟! پس دوستات کجا هستن؟ خواهش میکنم نجاتم بدید.» جغد گفت:« اجازه بده برم به بقیه حیوانات خبر بدم». شیر مغرور داشت به رفتار خودش فکر می‌کرد. کمی بعد حیوانات با کمک هم تنه ی درخت را جابجا کردند و شیر بیرون آمد. او خجالت زده به حیوانات نگاه می کردـو از اینکه دوستان خوبی پیدا کرده بود خوشحال بود و گفت:«از این به بعد همه ی شما میتوانید در صلح و آرامش اینجا زندگی کنید». همه ی حیوانات شادی کردند و بالا و پایین پریدند. شیر به طرف دریاچه رفت تا کمی آب بخورد. ❁ ف.حاجی زادگان «بشارت» ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄