┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ «به نام خدای مهربون» 🐰 روی درختان جنگل پر از شکوفه های سفید و صورتی رنگ شده بود و پرندگان با خوشحالی این طرف و آن طرف می رفتند. سنجاب کوچولو، خرس پشمالو، جغد دانا، قارقاری و بقیه حیوانات جنگل هم از خواب زمستانی بیدار شدند و همه مشغول به کار شدند. جغد دانا شروع کرد به گردگیری، قارقاری رنگ لیمویی درست کرد و دیوارهای خانه اش را رنگ کرد و سقف خانه اش را محکم کرد، سنجاب کوچولو شاخ و برگ اضافه ای که در خانه اش بود و خانه را کمی نامرتب کرده بود را جمع کرد و در سطل آشغال ریخت و یکی از دیوارهای خانه اش که سوراخ شده بود را دوباره درست کرد، خرس پشمالو هم تمام خانه اش را جارو کشید و با چوب های بزرگ چند تا پایه محکم برای خانه اش گذاشت. خرگوش بازیگوش هم از خانه اش بیرون آمد و شروع به پریدن و گشتن در جنگل کرد. همه حیوانات تمیز کاری و درست کردن جاهای خراب خانه شان را تمام کردند. ولی خرگوش بازیگوش هر روز صبح از خواب که بیدار می شد کارش شده بود چرخیدن و بازی در جنگل و کاری به کارهای خانه اش نداشت. هوا گرم شد و درختان جنگل سرسبز شدند و خرگوش هنوز هم هر روز که از خواب بیدار می شد در جنگل می چرخید و بازی می‌کرد. یک روز همین طور که در حال بازیگوشی بود و دنبال پروانه ها می دوید، سنجاب کوچولو را دید که در حال بردن فندوق های تازه به خانه اش بود. سنجاب کوچولو به خرگوش گفت: «سلام خرگوشی، دیروز که از کنار خونت رد می شدم دیدم که سقف خونه و دیواراش کمی خراب شده، چرا هنوز خونت رو درست نکردی؟ چند وقت دیگه هوا سرد میشه و بارون می باره، نمی خوای خونت رو درست کنی؟!» خرگوش در حالی که بالا و پایین می پرید به سنجاب گفت: «سنجاب کوچولو، خونه من خیلی هم خوبه... اصلا هم نمیخواد که سقف و دیوارهاش رو درست کنم...» سنجاب کوچولو که دید خرگوش به حرف هایش گوش نمی دهد، از خرگوش خداحافظی کرد و فندق هایش را روی زمین قِل داد و به طرف خانه اش رفت. خرگوش بازیگوش هم رفت و به بازی ادامه داد. روزها یکی یکی می آمدند و می‌رفتند؛ برگ درختان جنگل کم کم زرد و قرمز و نارنجی شد و تک تک روی زمین افتادند. هوا کمی سرد شد و ابرهای سیاه در آسمان با وزش باد این طرف و آن طرف می رفتند. یک شب وقتی همه حیوانات جنگل در خانه هایشان خواب بودند و جنگل تاریکِ تاریک بود و فقط صدای جیر جیرک ها شنیده می شد. صدای رعد و برق در جنگل پیچید و ابرهای سیاه شروع به باریدن کردند. باران تند و تند تر می شد و خرگوش بازیگوش که خواب بود، باران از سقف و دیوارهای خانه روی صورت و بدنش پاشید و خانه خرگوش کم کم پر از آب شد و بادی که می وزید خانه خرگوش را کامل خراب کرد. خرگوش خیس خیس شد و حسابی سردش شده بود. با خودش گفت که بهتره به خانه سنجاب کوچولو برود و امشب را در آنجا بخوابد. خودش را به خانه سنجاب کوچولو رساند. در خانه اش را زد، اما سنجاب کوچولو صدای در را نشنید و با خیال راحت در رختخواب خوابیده بود. خرگوش چند بار درِ خانه سنجاب کوچولو را زد اما سنجاب کوچولو نشنید و در ‌را باز نکرد. خرگوش که خیلی سردش بود، با ناراحتی رفت. با خودش گفت: «به خانه خرس پشمالو میرم و شب را اونجا می مونم...» خودش را به خانه خرس پشمالو رساند و وقتی به آنجا رسید آب از بدنش روی زمین می ریخت. در خانه خرس پشمالو را زد، خرس پشمالو هم در را باز نکرد. چند بار دیگر هم در زد اما فایده ای نداشت. خرس پشمالو هم با خیال راحت در رختخوابش خوابیده بود و در را باز نکرد. کمی فکر کرد، تنها کسی که در جنگل شب ها بیدار بود، جغد دانا بود. خوشحال شد و خودش را به خانه جغد دانا رساند. در را که زد، جغد دانا در را باز کرد. خرگوش که خیس آب بود و از سرما به خودش می لرزید به جغد دانا گفت: «سلام، می‌تونم امشب تو خونه شما بمونم، آخه خونم خراب شده و...» جغد دانا خرگوش را به خانه اش برد و حوله ای به او داد تا خودش را خشک کند و برایش شیر گرم آورد و بعد هم رختخوابی گرم و نرم از پر برایش آماده کرد. خرگوش که هنوز هم می لرزید به رختخوابی که جغد دانا برایش انداخته بود رفت و تا صبح خوابید. وقتی خورشید خانم از خواب بیدار شد و دیگر از ابرهای سیاه خبری نبود. خرگوش هم از خواب بیدار شد. جغد دانا سُفره صبحانه را پهن کرده بود. جغد دانا به خرگوش گفت: «بیدار شدی خرگوشی، بیا صبحانه آماده است.» خرگوش به جغد دانا سلام کرد و بعد از شستن دست و صورتش کنار سفره و رو به روی جغد دانا نشست. صبحانه را که خورد از جغد دانا تشکر کرد و به او گفت: «دیشب شب خیلی سختی برام بود... اگه شما در رو باز نمی کردین، نمیدونم چی می‌شد و چه بلایی سرم میومد...حالا هم نمی‌دونم باید چکار کنم!...» جغد دانا گفت: «خرگوشی، هوا سرد شده و هر روز ممکنه بارون و باد و طوفان بشه و اتفاقی که برات افتاد دوباره تکرار بشه...باید دست به کار بشی و خونت رو درست کنی...»⏬