بابا سید سطلی پر از آب کرد. با آن فرفری را شست. فرفری مثل قبل تمیزِ تمیز شد. فرفری، پشمک و مامان ببعی خیلی نگران برفی بودند. برفی تا شب قایم شد تا بابا سید او را حمام نبرد. ولی چون بدنش خیلی کثیف و خیس بود. مریض شد. بابا سید نیمه شب رفت تا به گله سر بزند، با خودش گفت: «برفی حتما تا الان بیرون آمده...» وقتی جلو خانه گوسفندان رسید؛ برفی را دید که جلو در نشسته و می‌لرزد. برفی تا بابا سید را دید، شروع کرد به بع...بع کردن. بابا سید که دید برفی مریض شده در را باز کرد، برفی را به خانه گوسفندان برد. بعد هم سریع رفت دکتر را بیاورد برفی را ببیند. دکتر وقتی برفی را دید؛ به او دارویی داد تا بخورد. بعد گفت: «برفی خیس و کثیف شده، حتما باید به حمام برود تا حالش خوب خوب شود، اگر حمام نکند حالش بدتر می‌شود آنوقت دیگر نباید پیش بقیه گوسفندان بماند...» گله گوسفندان از شنیدن این حرف ناراحت و نگران شدند. وقتی بابا سید و دکتر رفتند، به برفی گفتند: «برفی ما دوست داریم نمیخوایم تو از ما جدا بشی...» مامان ببعی هم که خیلی نگران بود شروع کرد به گریه کردن. فرفری به برفی گفت: «برفی جون، ما با هم تو چاله افتادیم، اما من وقتی به خانه رسیدم بابا سید مرا شست، ببین من مریض نشدم و تو چون حمام نرفتی مریض شدی...» برفی با ناراحتی به مامان ببعی، گله، فرفری و پشمک نگاهی انداخت، با خودش فکر کرد. یاد بازی‌هایی که با فرفری و پشمک می‌کرد، یاد دنبال بازی، یاد... او دوست نداشت از مامان ببعی، گله، فرفری و پشمک جدا شود، برفی دوست نداشت حالش بدتر شود. تصمیم گرفت تا صبح وقتی بابا سید آمد، با او به حمام برود. صبح زود بابا سید در را باز کرد، او یک سطل آب در دستانش بود. برفی دوید. کنار پای بابا سید نشست. گله گوسفندان، فرفری و پشمک، مامان ببعی از این کار برفی خوشحال شدند. همه با هم شروع کردن به بع... بع... کردن. بابا سید هم لبخندی زد و برفی را شست. برفی مثل روز اولی که به دنیا آمد، تمیز شد. پشمش مثل برف سفید و مثل پنبه نرم شد. از آن به بعد برفی که دید آب اصلا ترس ندارد؛ تازه خیلی هم خوب است و وقتی تمیز باشد مریض نمی‌شود، همیشه با بابا سید به حمام می رفت. برفی دیگر حمام را دوست داشت. او حتی دیگر از کوتاه کردن پشمش هم نمی‌ترسید. چون دلش می‌خواست همیشه کنار مامان ببعی، گله، فرفری و پشمک بماند و از آن ‌ها جدا نشود. برفی دوست داشت همیشه سالم و تمیز بماند و هیچ وقت مریض نباشد. برفی از اینکه باز هم می توانست کنار فرفری و پشمک بازی کند، خیلی خوشحال بود. برفی دیگر هیچ وقت کثیف نشد و همیشه تمیز ماند. ❁م.سیاوشی«گل نرجس» ╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯ ┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄