┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
#چهارگوش_بازیگوش!
خورشید خانم با لبهای خندان از پشت ابر بیرون آمد. گنجشکها شروع به آواز خواندن کردند.
روشنک چشمهایش را باز کرد. خمیازهای کشید، از روی رختخوابش که بلند شد؛ به طرف
آشپزخانه رفت.
مشغول خوردن صبحانه شد. اولین لقمه را که در دهانش گذاشت، چهارگوش بازیگوش صدایش زد و گفت:
«زودباش، صبحانتو بخور! بیا باهام بازی کن.»
روشنک هم خیلی تند تند صبحانه اش را خورد.
چهارگوش بازی گوش را برداشت، به اتاق خود رفت.
مادر در اتاق مشغول خیاطی کردن بود،
حواسش به روشنک نبود.
روشنک هم در اتاق روی تختش دراز کشید.
شروع به بازی با چهارگوش بازی گوش کرد.
از بازی با او کِیف میکرد و میخندید.
موقع ظهر شد. روشنک هنوز توی اتاقش بود!
بابا از سر کار به خانه آمد.
او را صدا زد و گفت:
«روشنک، دخترم، بابایی کجایی!؟
بیا بابا اومدها، یه بوس به بابا بده...»
روشنک که غرق بازی بود، با صدای بابا یکدفعه از جایش پرید. از اتاقش بیرون آمد، بغل بابا رفت؛ اما خسته و کلافه بود.
بابا گفت: «چی شده عزیزم؟ چرا دستاتو رو به چِشات میمالی؟ مگه خوابت میاد؟»
روشنک خمیازه ای کشید؛ گفت: «باباجون خستهام خوابم میاد.»
بابا گفت: «بدو برو به مامان کمک کن. سفره ناهار رو بذار، حسابی گرسنمه...»
اما او خسته بود. اصلا حوصله کمک کردن را نداشت.
موقع ناهار، بابا کلی داستان و جوک تعریف کرد. حال و هوای روشنک هم عوض شد. خواب از چشمهایش پرید.
بعد از ناهار به اتاقش رفت، تا با عروسکهایش بازی کند.
یکدفعه چهارگوش بازی گوش صدایش زد: «روشنک، روشنک جون، بیا با هم بازی کنیم.»
روشنک که از بازی با آن لذت میبرد. عروسکاش را یک طرف پرت کرد، به سمت چهارگوش بازی گوش رفت.
او هر روز کارش بازی با چهارگوش بازی گوش شده بود.
یک روز صبح که روشنک از خواب بیدار شد،
دید که چهارگوش بازیگوش منتظرش است.
صدایش زد، گفت: «بیا باهم بازی کنیم.»
روشنک گفت: «من که هنوز صبحانه نخوردم!»
چهارگوش بازیگوش گفت: «ولش کن، اول یهکم بازی کنیم، بعد برو بخور!»
او هم با چهارگوش بازیگوش کلی بازی کرد.
بعد بازی گرسنهاش شد. بلند شد، به سمت آشپزخانه رفت تا صبحانهاش را بخورد؛ اما یکدفعه سرش گیج رفت، به زمین افتاد.
مادر که در آشپزخانه مشغول آشپزی بود، ترسید. او را بغل کرد.
گفت: «عزیزم چی شده؟!»
روشنک با چشمانی نیمه باز و صدایی آرام گفت: «چند روزه که چشمام سیاهی میره، همه جا رو هم یکم تار می بینم.»
مادر نگران شد. گفت: «باید همین الان پیش دکتر چشم پزشک ببرمت. نکنه چشمات ضعیف شده؟...»
مادر کمک کرد تا روشنک از جایش بلند شود.
لباسش را که پوشید، با هم پیش خانم دکتر رفتند.
خانم دکتر وقتی چشمهای روشنک را معاینه کرد گفت: «چشم دخترتون کمی ضعیف شده، باید برای مدت کوتاهی عینک بزاره.»
روشنک که از عینک خوشش نمیآمد، خیلی ناراحت شد.
وقتی به خانه رسید. به اتاقش رفت، در را بست؛ پتو را روی سرش کشید. کلی گریه کرد.
فرشته مهربان صدای گریهِ او را شنید.
جلو آمد و صدایش زد:
«روشنک، روشنک...»
روشنک با صدای فرشته مهربان پتو را از روی سرش پایین کشید.
گفت: «توکی هستی؟!»
فرشته مهربان گفت: «من فرشته مهربونم، میدونی چرا چشمات ضعیف شده؟
چون چهارگوش بازی گوش گولت زده، همش خواسته باهاش بازی کنی؛ و با اسباب بازیهات و عروسکهات بازی نکنی، از بس باهاش بازی کردی سردرد گرفتی و چشمات ضعیف شده! اما ناراحت نباش، دیگه سراغش نرو تا چشمات خوب خوب بشه.»
روشنک که از کارش پشیمان بود، با حرفهای فرشته مهربان آرام شد؛ خندید.
تصمیم گرفت که دیگر با چهار گوش بازی گوش بازی نکند.
❁م.احمدزاده « مجنون الزهرا»
#میوه_ی_دل_من
#داستان_کودکانه
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄