┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
#داستان_کودکانه
#مهمانی🌹
هوای داخل کمد خیلی گرم بود.
لباس ها، برای اینکه خنک شوند، خودشان را تکان می دادند.
کفشِ مجلسی، درِ جعبه اش را باز کرد و بیرون را نگاه کرد.
نفسی کشید و گفت:
-وای از گرما مُردم.
کفش تابستانی، گفت:
-بله، خیلی گرمه. ولی من مثل شماها اذیت نمی شوم.
کت مجلسی گفت:
- خوش به حالت. من دارم از گرما می میرم.
هر کدام از لباس ها چیزی گفتند.
صدای در اتاق که آمد همه ساکت شدند.
امین درِ کمد را باز کرد.
کت را به زینب نشان داد و پرسید:
- این خوبه امشب بپوشم؟
زینب، کمی لبش را کج کرد و گفت:
- خوبه، ولی گرمت نمی شه؟
امین گفت:
- راست می گی گرمم می شه.
ولی جشن تولده. باید لباس خوب بپوشم.
زینب گفت:
- همه لباس هات خوبند.
بعد پیرهن آستین کوتاه را برداشت و گفت:
-من اینو خیلی دوست دارم. مامان خیلی قشنگ دوخته.
امین نگاهی کرد و گفت:
- آره خوبه. همین رو می پوشم.
بعد جعبه کفش مجلسی را برداشت.
-اینم کفشم.
زینب گفت:
- ولی این کفش ها با کت خوب می شه. تازه خیلی هم گرمه.
امین گفت:
-راست می گی. پس کفش تابستانی می پوشم.
بعد کفش های بندی تابستانی را برداشت و با هم از اتاق بیرون رفتند.
کت آهی کشید و گفت:
- دیدید، من و نپوشید. می خواستم برم جشن تولد.
کفش مجلسی هم با ناراحتی گفت:
- منم دوست داشتم برم جشن تولد.
ولی حالا باید اینجا بمونیم.
تیشرت سفید لبخند زد و گفت:
- ناراحت نباشید، هوا که سرد بشه نوبت شماست و ما باید توی کمد بمونیم.
❁فرجامپور
#تولد_تا_هفت_سالگی
#نظم
#مهمانی
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄