━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━ به نام خدای مهربون در جنگلی سرسبز با درخت‌های کوتاه و بلند قارقاری خانه‌ای روی درخت چنار بلند، وسط جنگل ساخته بود تا از آنجا بیشتر جاهای جنگل را ببیند. یک روز وقتی خورشید خانم بیدار شد و از پشت کوه‌های بلند مشغول تابیدن به جنگل بود، قارقاری هم از خواب بیدار شد. صبحانه‌اش را خورد. بعد هم مثل هر روز رفت، روی شاخه جلو در خانه‌اش منتظر شد، تا بقیه حیوانات جنگل هم از خواب بیدار شوند. دوباره همه را از بالای درخت نگاه کند و خودش را با مسخره کردن آن‌ها سرگرم کند. کمی که گذشت. خرس قهوه‌ای آرام آرام کنار بوته‌های تمشک مشغول چیدن و خوردن تمشک بود. قارقاری تا او را دید گفت: «قار...قار...چقد آروم راه میری...چقد توپول و چاق هستی...بعد هم زد زیر خنده و قار...قار...خندید» خرس قهوه‌ای خیلی ناراحت شد و از آنجا رفت. اما قارقاری همان‌جا روی شاخه درخت نشست و منتظر شد. کمی بعد خرگوشی را دید که در حال گشتن دنبال غذا از این طرف به آن طرف می‌پرد، وقتی خرگوشی به او نزدیک شد، به او گفت: «قار...قار...چقد گوشات درازه.... دنبال چی هستی...بعد زد زیر خنده و قار... قار...خندید...» خرگوشی هم با اینکه از رفتار او خیلی ناراحت شد چیزی نگفت و به کارش ادامه داد. کم کم هوا تاریک شد؛ همه حیوانات به خانه هایشان رفتند. قارقاری هم رفت تا شب زود بخوابد و صبح زود بیدار شود. صبح روز بعد، خورشید خانم با لبخند به جنگل نگاهی انداخت، شروع به تابیدن کرد. قارقاری هم تا دید هوا روشن شده است، بیدار شد. صبحانه‌اش را خورد. مثل روزهای قبل از خانه بیرون رفت. باز هم جلو در روی شاخه درخت نشست و منتظر شد. کمی از نشستن قارقاری گذشته بود که سر و کلهِ سنجابک در حال قِل دادن فندوقی روی زمین پیدا شد. قارقاری تا او را دید گفت: «قار...قار..‌چقد دُمت بزرگه، چرا فندوقت رو قِل میدی...» بعد هم قار...قار...خندید. سنجابک هم مثل همه حیوانات دیگر ناراحت شد اما جواب قارقاری را نداد و رفت. قارقاری هنوز داشت قارقار می‌خندید که فیل کوچولو را دید به او گفت: «عه...تویی...فیل کوچولو چقد دماغت بزرگه و قار...قار...خندید و خندید..» فیل کوچولو هم که می‌دانست کار قارقاری مسخره کردن است؛ از او ناراحت شد و رفت. قارقاری هم تا غروب روی شاخه درخت نشست، به مسخره کردن حیوانات ادامه داد. هوا کم کم تاریک شد. قارقاری رفت تا مثل هر شب بخوابد و صبح زود بیدار شود. صبح شد. خورشید خانم به جنگل تابید. قارقاری بیرون نیامد. حیوانات جنگل هم بیدار شدند. مشغول انجام کارهایشان شدند، اما قارقاری را ندیدند. چند روز گذشت. از قارقاری خبری نبود. قارقاری که هر روز صبح زود بیدار بود. روی شاخه درخت جلو خانه منتظر رفت و آمد حیوانات جنگل، چند روز بود از خانه‌اش بیرون نمی‌آمد. حیوانات جنگل اول فکر کردند قارقاری از کاری که می‌کرد، خسته شده است. اما وقتی دیدند از قارقاری هیچ خبری نیست نگران شدند. مبادا برای قارقاری اتفاقی افتاده باشد. همه دور هم جمع شدند. تصمیم گرفتند، جلو خانه قارقاری بروند تا از حالش باخبر شوند. وقتی به آنجا رسیدند. سنجابک از درخت بالا رفت، درِ خانه قارقاری را زد. در زد و در زد. اما قارقاری در را باز نکرد. حیوانات جنگل خیلی نگران قارقاری شدند. روزِ بعد دوباره جلوِ خانه قارقاری جمع شدند. سنجابک باز هم از درخت بالا رفت. در زد. قارقاری پشت در بود اما در را باز نکرد. فیل کوچولو گفت: «نکنه اتفاقی افتاده! بهتره در رو بشکنیم.» قارقاری تا این حرف فیل کوچولو را شنید، با ناراحتی در را باز کرد. حیوانات جنگل از دیدن قارقاری تعجب کردند!! فیل کوچولو که از ترس و ناراحتی صدایش می‌لرزید به قارقاری گفت: « قارقاری، خودتی! چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟...» قارقاری که خجالت می‌کشید. با ناراحتی گفت:« چند روز است مریض شدم، تمام پرهایم درحال ریختن است...» حیوانات جنگل از اینکه قارقاری به این حال افتاده بود خیلی ناراحت شدند. به قارقاری گفتند: «قارقاری ناراحت نباش، تو خوب میشی، ما همه بهت کمک می‌کنیم که زودتر خوب بشی...» قارقاری از اینکه حیوانات جنگل به جای مسخره کردن، می‌خواستند به او کمک کنند تا خوب شود؛ خیلی خجالت کشید. سرش را پایین انداخت. خرگوشی دوید و رفت، دکتر جغد را پیش قارقاری آورد. دکتر وقتی قارقاری را دید، گفت: «قارقاری ریزش پر گرفته، باید برایش با سدر و گل ختمی دارویی درست کنم تا قارقاری هر روز با آن‌ بدنش را بشوید تا دوباره پرهاش در بیاد...»