┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی یک شهر بزرگ یک آقا راننده بود در خیابان‌های شهر تاکسی‌رانی می‌کرد ماشین قشنگی داشت آبی و قرمز و زرد بچه‌ها منتظرند آقا راننده بیاد حالا وقت رفتنه همه خوشحالند و شاد بچه‌ها داد می‌زنند آقا راننده اومد با نگاه مهربان لب پرخنده آمد همگی، یکی یکی سوار ماشین شدند یک به یک گفتند سلام با صداهای بلند آقا راننده می‌گفت بچه‌ها خوش آمدید حالا وقت شادیه شعر و آواز بخوانید آقا راننده‌ی ما گاز می‌ده بوق می‌زنه رسیدیم به کوچه‌مان حالا ترمز می‌کنه "شاعر: اصغر واقدی" "منبع: اینترنت" ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄