━━━━━━━﷽◯✦━━━━━━ نعنا و پونه دو تا دوست تیغ تیغی بودند. آنها بالای تپه زندگی می کردند. آن ها با هم همسایه هم بودند. یک روز که از مدرسه بر می گشتند، ماشین سفید بزرگی را دیدند. ماشین روی سرش چراغ رنگی خوشگلی داشت. روی پهلویش عدد ۵، ۱ و ۱ نوشته شده بود. نعنا با خودش گفت: «صد و پانزده؟!» ماشین جلوی خانه ی پونه ایستاده بود. نعنا پرسید: «این آقا ماشینِ کیه؟!» پونه با نگرانی به سمت خانه ی خودشان دوید. مادربزرگ پونه مریض شده بود. پونه به گریه افتاد. به نعنا گفت: «این آقای آمبولانسه، اومده مادربزرگمو به بیمارستان ببره!» آقای آمبولانس خندید و گفت: «نگران نباش پونه کوچولو! مادربزرگ فردا خوبِ خوب می شه‌‌ و برمی گرده.» آمبولانس راست گفته بود. فردای آن روز مادربزرگ پونه به خانه برگشت. نزدیک غروب بود. خورشید خانم داشت از همه ی اهالی جنگل خداحافظی می کرد. نعنا و پونه مشغول بازی روی تپه بودند. خودشان را جمع کردند. مثل دو گوله ی پر از تیغ شدند. بعد از این طرف به آن طرف قل خوردند. قل خوردند و قل خوردند. یکدفعه از بالای تپه ی سبز به پائین پرت شدند. نعنا با آه و ناله از جایش بلند شد و گفت: «آخ سرم، آخ تیغام، آخ پاهام!» نعنا دستش را به سرش گرفت. دورو برش را نگاه کرد. پونه را دید. سر پونه زخمی شده بود. چند تا از تیغ هایش شکسته بود و کنارش افتاده بود. نعنا به سختی خودش را به شکل توپ درآورد. قل خورد و پیش پونه رفت. با ناراحتی صدایش زد و گفت: «پونه جونم! خوبی؟!» پونه به سختی چشم هایش را باز کرد. نمی توانست حرف بزند. نعنا نمی دانست چکار کند! با عجله از آنجا رفت و با یک تکه یخ برگشت. آن را روی سر پونه گذاشت. این کار را از مادرش یاد گرفته بود. بعد هم با یک برگ گل صورتی سرش را بست. هوا تاریک شده بود. آقای آمبولانس نزدیک شد. بَبو بَبو کرد. کنار نعنا و پونه ایستاد. پونه حالش بهتر شده بود. گفت: «ممنون دوست خوبم! به یک، یک، پنج زنگ زدی؟!» پونه خندید و گفت: «بله دوست خوبم! به ۱۱۵ زنگ زدم» نعنا به پونه کمک کرد تا سوار آمبولانس شود. آمبولانس بَبو بَبو کنان‌‌ به سمت درمانگاه به راه افتاد. با طرحی از: محمدحسین معظم، ۵ سال و نیمه ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ━━━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━━━