┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
دوست مهربان🌹
با صدای قوقولی قوی خروسها، علی از خواب بیدار شد. هنوز در فکرِ خواب دیشبش بود.
پدر به خوابش آمد. او را در آغوش گرفت؛ بوسید و قول داد که به زودی میآید.
از آشپزخانه سر و صدا میآمد.
از جا بلند شد و به آنجا رفت. مادر مشغولِ مرتب کردن کارد و بشقابها بود. سلام داد و نزدیک رفت.
مادر با لبخند جوابش را داد. نشست و او را بغل کرد. گونهاش را بوسید. موهایش را مرتب کرد و گفت:
_ علی جان، زود صبحانهات را بخور. امروز خیلی کار داریم. باید حمام کنی و لباسِ نو بپوشی.
با خوشحالی پرسید:
_ بابا میاد؟
مادر گفت:
_نه. دوستِ بابا میاد.
بعد از صبحانه، با کمک مادر، حمام کرد و لباسِ نو پوشید. دستهایش را در جیبِ کتش کرد. منتظر نشست.
صدای زنگ در که آمد با خوشحالی از جا پرید. مادر در را باز کرد.
چادرش را مرتب کرد و گفت:
_علی جان، سلام یادت نره.
علی لبخندی زد و جلوی در منتظر ایستاد.
دایی حسین به همراه مهمانها وارد شد.
علی با صدای بلند سلام کرد.
دایی حسین و دوستانش با خوشرویی جوابش را دادند.
اما، دوستِ پدرش جلو آمد و او را بغل کرد و بوسید. علی با تعجب به او نگاه کرد. بوی بابا را میداد.
دایی خندید و گفت:
-چقدر زود با سردار دوست شدی؟
علی به صورت خندانِ سردار نگاه کرد.
چقدر شبیه بابا بود.
مادر تعارف کرد. همه روی مبل نشستند.
سردار به اسباب بازیهای علی نگاه کرد و گفت:
_ماشین بازی میکردی؟
علی خندید و گفت:
_بله! همیشه این قرمزه برای بابا بود. با هم مسابقه میدادیم.
سردار روی زمین کنارش نشست و گفت:
-منم ماشین بازی بلدم. من رو بازی میدی؟
علی با خوشحالی ماشین قرمز را به سردار داد.
دایی حسین گفت:
_آقا بفرمایید، بالا بنشینید.
سردار با لبخند نگاهش کرد و گفت:
-هر وقت فرمانده اجازه بده.
به علی نگاه کرد.
علی خندید و گفت:
-نخیر تازه شروع کردیم.
مادر اشک گوشه چشمش را پاک کرد و به آشپزخانه رفت.
ساعتی گذشت و هنوز علی اجازه نمیداد که سردار برود.
بالاخره مادر گفت:
-علی جان، آقا کار دارند باید جاهای دیگه هم بروند.
علی به صورت خندانِ سردار نگاه کرد و گفت:"
-باشه. به شرطی که دوباره بیایید و با هم بازی کنیم.
سردار صورتِ او را بوسید گفت:
-قول می دهم.
دایی حسین از آن دو عکس گرفت.
دوباره جمعه آمد. علی صبح زودتر از خواب بیدار شد. به آشپزخانه رفت.
مادر گوشهای نشسته بود و گریه میکرد.
با ناراحتی به مادر نگاه کرد و گفت:
-امروز دوستم نمیاد؟
مادر او را بغل کرد و گفت:
-نه عزیزم، دیگه نمیاد. دیشب رفت پیش بابا.
(فرجام پور)
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#دوست_مهربان
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄