┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
#فیل_کوچولو
زنگ تفریح زده شد. خانم معلم که از کلاس بیرون رفت، بچهها مثل همیشه شروع به سر و صدا و جیغ و داد کردند.
بعضی از بچه ها تغذیه هایشان را برداشتند و به حیاط کودکستان رفتند.
مائده اما هنوز از دست زهرا ناراحت بود و از جایش تکان نمی خورد.
زهرا نگاهی به مائده انداخت. برای بار سوم از مائده عذرخواهی کرد، اما جوابی نشنید.
زهرا با ناراحتی از کلاس بیرون رفت. همهی بچه ها به حیاط رفتند.
مائده تنها شد. دوست داشت زهرا را ببخشد؛ اما نمیتوانست.
حوصله اش سر رفت. سرش را روی نیمکت گذاشت.
ناگهان خود را وسط آسمانِ آبی دید. زیرِ پای مائده پر از ابرهای سفید بود.
در میان ابرها، قلب های سفید قشنگی بودند. چقدر روشن و زیبا...
بعضی از قلب ها بزرگتر و بعضی کوچک تر بودند.
مائده از تعجب خشکش زده بود.
در این لحظه یک بچه فیل، با لبخند به او نزدیک شد.
مائده پرسید: "تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟ این قلبها مال چه کسی است؟"
فیل گفت: "میتوانی یکی از این قلب ها را برای خودت برداری".
مائده لبخند زد. به قلب های کوچک و بزرگ نگاه کرد.
یکی از قلب ها را در دستان کوچکش گرفت. کمی فکر کرد و به فیل گفت: "تو خیلی بزرگی! حتما قلب بزرگی داری.
فیل لبخند زد و گفت: "تو هم می توانی قلب بزرگی را برداری. اگر قلب بزرگی داشته باشی، میتوانی راحتِ راحت دیگران را ببخشی".
مائده خوشحال شد و گفت: یعنی دیگر میتوانم دوستم زهرا را ببخشم؟ آخر او دیروز با کفش روی دفترم پا گذاشت.
فیل گفت: بله حتما میتوانی.
مائده قلب سفیدِ بزرگی را برداشت. چقدر روشن و صاف بود!
یک دفعه صدای جیغ و داد بچه ها به گوشش رسید. سرش را بلند کرد. روی نیمکت کلاس نشسته بود.
زنگ تفریح تمام شده بود و بچهها با سر و صدا به کلاس آمدند.
مائده به طرف زهرا رفت.
دستان تپل زهرا را محکم در دستان لاغر خودش گرفت و بلند گفت: آشتی!
زهرا از ته دل خندید.
مائده احساس کرد قلب سفیدش بزرگتر شده است!
(در مورد عفو و بخشش)
ف.حاجی زادگان"بشارت"
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#فیل_کوچولو
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄