┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
🇮🇷
#پرچم_های_نورانی🇮🇷
#دهه_فجر
فاطمه چشمهایش را باز کرد. اتاقش تاریکِ تاریک بود. یادش آمد که برای امروز پرچم ندارد. مادر در اتاقش خواب بود.
چشمهایش را مالید. به طرف کمدش رفت. دنبال کاغذ رنگی سبز و قرمز گشت. ولی نبود.
کمی فکر کرد. برگهایی از دفتر نقاشی اش جدا کرد. مداد رنگی هایش را آورد. وسط اتاقش نشست.
بالای برگه را سبز و پایین برگه را قرمز کرد.
به پرچمش نگاهی انداخت. بد نشده بود. فقط، یک چیزی کم داشت.
فاطمه نوشتهی وسط پرچم را بلد نبود.
به جایش گل کشید. نه، خوب نشد. پاکش کرد.
با ناراحتی کنار پرچم دراز کشید. چشم هایش را بست.
خیابان پر از پرچمهای کوچک و بزرگ بود. وسط همهی پرچم ها برق میزد. چقدر نورانی و قشنگ!
آسمان پر از بادکنکهای سبز و سفید و قرمز بود.
فاطمه چادر مادر را گرفت. به پرچم خودش نگاه کرد. ولی پرچمش، نور نداشت. غصه خورد.
مادر بوسه ای بر گونهی فاطمه زد.
فاطمه چشم هایش را باز کرد. وسط اتاقش خوابیده بود.
نگاهش به پرچمش افتاد.
وای خدای من! اسم خدای مهربان، وسط پرچم میدرخشید!
فاطمه پرچم را برداشت. خوب نگاهش کرد.
مادر گفت:" خوب نوشته ام؟"
فاطمه، مادر را محکم بغل کرد.
مادر مدادی را با چسب به پرچم چسباند. حالا پرچم فاطمه چوب هم داشت. مثل پرچم واقعی.
مادر گفت:"کمکم راهپیمایی شروع میشود."
فاطمه با خوشحالی بلند شد که حاضر شود.
❁ ف.حاجی زادگان «بشارت»
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#داستان_کودکانه
#دهه_فجر
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄