┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
#توپ_بافتنی
علی از پله های حیاط پایین رفت. خورشید خانم وسط آسمان بود.
چشم علی به توپ قرمزی که مادرش بافته بود افتاد.
توپ را برداشت و وسط حیاط گذاشت.
چند قدم عقب رفت، بعد به طرف توپ دوید و شوت محکمی زد.
دمپایی اش هم همراه توپ به هوا رفت!
علی خندید.
صدای فوتبال بازی بچه ها از کوچه آمد.
علی پشت درِ حیاط نشست. منتظر مادرش بود که از بیرون بیاید.
توپش را در بغلش گرفت.
با خودش گفت:" اگر کفش داشتم در کوچه با بچه ها فوتبال بازی میکردم".
دوباره صدای بچه ها آمد:
-گـــُـــــل... گــُــــــل....
علی به آسمانِ آبی نگاه کرد. به یاد پدرش افتاد.
-بابا، کاش زنده بودی...
امروز تولدم است. دوست دارم مثل پارسال برایم کفش بیاوری.
درِ حیاط باز شد. مادر با لبخند آمد. سلام کرد. علی جواب سلامش را داد.
مادر، علی را بغل کرد و با خوشحالی گفت:"همهی توپ هایی را که بافته بودم، فروختم".
علی گفت:" هوراااا!"
مادر لبخند زد و گفت:" حالا چشم هایت را ببند!"
علی تعجب کرد. چشمهایش را بست.
-شش سالگی ات مبارک!
علی چشمانش را باز کرد.
مادر کادویی را جلو او گرفته بود.
علی با لبخند کادو را گرفت. سریع بازش کرد. از خوشحالی به هوا پرید.
- آخ جون کفش! چقدر قشنگ! قرمز، همان رنگی که خیلی دوست دارم!
سریع آن را پوشید. اندازهی اندازه بود.
علی دست مادرش را بوسید.
به آسمان نگاه کرد و خندید.
مادر، دست هایش را به طرف آسمان برد و خدا را شکر کرد.
علی هم خدا را شکر کرد.
با خودش گفت:" اگر بافتنی یاد بگیرم، اینقدر توپ میبافم و میفروشم که بتوانم برای همهی بچه هایی که کفش ندارند، کفش بخرم".
❁ ف.حاجی زادگان «بشارت»
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#توپ_بافتنی
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄