┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ برکه🌹 جوجه اردک‌ها یکی یکی پشت سر مادرشان راه افتادند. مادر اردکه چند قدم می‌رفت، بعد می‌ایستاد و پشت سرش را نگاه می‌کرد. -کوعَه....کوعه....کوعه....بچه‌ها کسی جا نماند. جوجه‌ اردک‌ها تلو تلو می‌خوردند و دم تکان می‌دادند. -کوعه..... کوعه.....داریم میایم......داریم میایم.. صدای "کوعه...کوعه..." توی مزرعه پیچید. جوجه حنایی از پست بوته‌ها، راه رفتن و پاهای جوجه اردک‌ها را نگاه کرد. لبخندی زد و پاهایش را از هم فاصله داد. نگاهی به مادرش و بقیه جوجه ها که مشغول خوردن دانه بودند انداخت. کسی حواسش به او نبود‌ مثل جوجه اردک‌ها تلو تلو خورد و دنبال آن‌ها راه افتاد. صدایش را بالا برد. -کوعه....جیک‌....جیک....کوعه...جیک....جیک..... رفتند و رفتند تا به برکه رسیدند. خانم اردکه ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد. جوجه حنایی پشت بوته‌ها قایم شد. خانم اردکه یکی یکی جوجه‌هایش را به آب انداخت و به آن‌ها یاد داد که شنا کنند. صدای شادی و خنده اردک‌ها همه جا پر شد. جوجه حنایی نگاهی به پاهایش کرد. انگشتهایش مثل اردک‌ها نبود و با هم فاصله داشت. کمی فکر کرد و بعد از جا پرید. دو تا برگ از بوته کنارش چید. آنها را لای انگشت‌هایش گذاشت. پاهایش را بالا آورد و تکان داد. پاهایش شبیه پاهای اردک‌ها شده‌بود. با سرعت خودش را به آب انداخت. پاهایش را تکان داد اما برگ‌ها جدا شدند و آب آن‌ها را برد. پرهایش خیس و سنگین شد. داشت به زیر آب فرو می‌رفت. با زحمت و بریده بریده گفت: -کمک..... کمک.....جیک ....جیک.... خانم اردکه صدایش را شنید و با سرعت خودش را رساند. جوجه حنایی زیر آب رفته‌بود. خانم اردکه فوری سرش را زیر آب برد و او را به دهان گرفت و بالا کشید. او را به کنار برکه برد و در زیر نور آفتاب گذاشت. جوجه حنایی شروع به سرفه کرد. یک دفعه صدای خانم مرغه بلند شد. -وای!.... جوجه حنایی!؟...... خانم اردکه گفت: -نگران نباشید به خیر گذشت. خانم مرغه بال‌هایش را روی جوجه باز کرد تا گرم شود. سرش را بوسید و گفت: - جوجه کوچلو تو باید بدانی که ما نمی‌توانیم شنا کنیم. خانم اردکه جوجه حنایی را بغل کرد و گفت: -جوجه کوچولو، خوب به ما اردک‌ها نگاه کن. پرهای ما چرب است. به همین خاطر راحت روی آب شنا می‌کنیم. پاهای ما را خداوند طوری آفریده که راحت آب‌ها را کنار بزنیم و روی آب حرکت کنیم. ولی شما انگشت و ناخن دارید برای کنار زدن خاک‌ها و پیدا کردن غذا. جوجه حنایی سرش را پایین انداخت و گفت: -بله! الان خودم فهمیدم که ما نمی‌توانیم شنا کنیم. خانم مرغه با بالش جوجه حنایی را به طرف مزرعه هل داد و گفت: -یادت باشد که دیگر به برکه نزدیک نشوی. بعد از خانم اردکه تشکر کرد و جوجه حنایی را به خانه برد. ❁فرجام پور ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄