┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄ صفحه1⃣ در یک بعدازظهر خنک و زیبای پاییزی🍂 آرش و خواهر کوچولوش کم کم از دوستاشون خداحافظی کردن و رفتن و سمت خونه🏡 بهارک دست داداشش رو محکم گرفته بود و دوست داشت خیلی زود به خونه برسه. آرش فهمید که بهارک نگرانه و با مهربونی گفت: چی شده خواهر کوچولو؟ چرا نگرانی؟ 🤔 بهار کوچولو که تازه یاد گرفته بود حرف بزنه با لحن شیرین گفت:می‌ترسم. داداشش گفت از چی می‌ترسی؟ بهار کمی فکر کرد بعد شونه هاش رو بالا انداخت و دستای آرش رو محکمتر گرفت و گفت: آخه همه جا داره تاریک میشه من از شب میترسم، نکنه راه خونمونو گم کنیم🌛 آرش گفت: نگران نباش من راه خونه رو خوب بلدم،بعدم بهارک رو بغل کرده به راهش ادامه داد. 🏘 ⬇️ادامه... ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯